اشتهایم داشت کور میشد ناچار بریش عینک خریدم
وقتی‌ نگاهش را از رویم بر میدارد احساس بی‌ وزنی می‌کنم
گفت زیر سرت بلند شده، ناچار بدون متکا میخوابم
آنقدر خجالت کشیدم که ترازو از کار افتاد
به خاطر کمبود جا هیچ وقت حواسم را جمع نکردم
آنقدر بد اوردم که نتوانستم گمرکی ایش را بپردازم
مگس متمدن روی صفحه تلویزیون می‌نشیند
امکان سر خاراندن نداشتم چون هر دو دستم شکسته بود
گربه قاضی عادلی میان موش‌ها است
از خون گرمی‌ هر ساعت به جوش می‌‌آمد
اینه خجالتی از دیدن تصویرم چشمهایش را می‌‌بندد
چه خوب بود اگر اینه تمام تصاویر را ضبط میکرد
پنجره ئی که چشمانش بسته است به پرده احتیاجی‌ ندارد
آوارگی خود را مدیون دیکتاتور‌ها میداند
غرور اولین قربانی مسلخ گاه عشق است