قسمت اول. قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم
خوشبختانه تو تمرین اونشب من و Claire با هم صحنه نداشتیم. بعد از تمرین کارگردان از پیشرفت همه کلّی تعریف کرد ولی به من که رسید فقط یک جمله گفت:
"همینو نگه اش دار."
دیگه احتیاج به توضیح نداشت چون هردو می دونستیم که اونشب تو حال دیگری بودم. هیچ لزومی هم نداشت با method acting خودم رو زور کنم که یک واقعه پر احساس تو گذشتم بیاد بیارم چون داغِ صحنه اونروز صبح با مرجان هنوز رو قلبم بود. بعد از اینکه از خودش هلم داد عقب و سرم جیغ کشید، دید کتاباش از تو back pack ریختن رو زمین. نیمه گریان، نیمه عصبانی زانو زد که جمعشون کنه. از تصویر زانو زدنش رو زمین خیس با اشک تو اون چشمای قشنگش هنوز بغصم می گرفت. می خواستم کمکش کنم، دستم رو پس می زد نمی ذاشت.
ولی خوب، این احساس رو صحنه تاتر محشر کار می کرد. اونجایی که پیشخدمت خشن و بی باک خبر مرگ کاراکتر Claire رو بمن داد، کسی چه می دونست که سنگینی قلب من از کجا سرچشمه می گیره. واکنش من به این خبر نه آه کشیدن بود، نه هیچ ادا و اطوار دیگر. فقط احساس غم. ولی این احساس بقدری رسا بود که بازیگران پشت صحنه به پچ پچ افتادند. Claire که معلوم بود خیلی impress شده، چون وقتی رفتم کت بارونی ام رو از Green Room بر دارم که برم خونه، سرشو کرد تو اطاق و گفت "Wow" .اومد بره که صداش زدم.
"Claire"
"چیه؟"
راستش نمی دونم چرا صداش زدم. معمولاً وقتی اتفاقی می افتاد با مرجان درد دل می کردم. ولی خوب ایندفعه که نمی شد. Claire که دید هیچی نمی گم اومد تو منتظر شد. بعدشم نشست تا من صدام در آد. راستش زیاد هم به نظر منتظر نمی اومد. خیلی ازش خوشم اومد که بدون پرس و جو همینطور حضورش رو در اختیار من گذاشته بود. بازیگرها یه جوری زود باهم فامیل میشن که تو هیچ حرفه دیگه ندیدم. شاید به خاطر اینکه حرفه شون با احساسات سر و کار داره حتی المقدور رو در وایسی شون رو جلو هم دیگه می ریزن و اصلاً زیاد خجالتی بودن رو غیر حرفه ای می دونن. اگه نتونی به همبازیگرت بگی، چطور می تونی به هزار تا غریبه تماشاگر بگی؟
بهش گفتم، "ببین، مرجان از دست من خیلی pissed off شده."
گفت،"چرا؟ امروز صبح که باهم خوب بودید."
گفتم، "از صحنه های عشقی من و تو حسودیش می شه."
گفت، "مگه نمی دونست تو تاتر بازی می کنی؟"
گفتم، "چرا،خیلی هم خوشش میومد ولی هیچوقت برای نقش مهم audition نمی کردم و تازه هیچوقت نقش عاشقانه نداشتم."
گفت،"عادت می کنه."
گفتم،" Steve عادت کرده؟"
چند لحظه فکر کرد و آخرش گفت "آره، ولی نه با تو."
قسمت ششم
وسوسه دلم میگه الان بخونش... عقلم میگه پس فردا صبح کافیات را با تلخی بدون داستان میخوای بنوشی!؟
من خواندم اش و خیلی جانانه بود. از چند بُعد داستان داره پیچیده میشه؛ یکی دو دلی نسبت به مرجان. اگر برای شما مرجان فقط یک دوست بود، اینطور تو حرکت آهسته، اون صحنه زانو زدن و کتاب جمع کردنش براتون بزرگ نمیشد. این دال بر قلب رعوف داشتن میزنه... یا یک جای دل هنوز میگه راجع به مرجان اشتباه نکن! دو دلی کِلِر هم، حکایت خودشو داره. متوجه نشدین، پچ پچ بازیگرها پشت صحنه چی بود دقیقا؟
جناب حاجمیناتور، پچ پچ مربوط به همان بود که کارگردان متوجه شده بود. پیشرفت ناگهانی یک تازه وارد ، چون لحظه ای که یافته بود به او توان همترازی با بازیگران آبدیده داده بود.