یک پاییز حسابی عاشق شدم. و اینطوری هم نبود که بعد از دو سه هفته پشیمون بشم و دنبال exit strategy بگردم. هرچی بیشتر باهاش hang out می کردم بیشتر می خواستمش. دفعه اول رو صحنه تاتر دیدمش که داشت برای نقش دختر خوشکله اصلی audition می کرد. اومده بودم که شاید کارگردان به منم یه نقش بده. یه پیشخدمت تو نمایشنامه بود که هفت هشت تا خط بیشتر نداشت ولی فکر کردم تیپ خشن و بی باک او به من می خوره. جوونیه دیگه! سرتون رو درد نیارم، اینقدر نقش رو بد بازی کردم که کارگردان حالش بهم خورد و داد یه نقش دیگه بخونم. مثل اینکه این یکی بد در نیامد چون دو روز بعد تلفن کردند وتبریک گفتند که بنده در نقش اصلی پسر سوسوله قبول شدم.
اولین روز تمرین تازه می فهمی از همه بازیگرانی در audition بودند کدوم رو پذیرفتن. دیدم Claire خانم هم اونجا نشسته. تو audition حدس زده بودم اون دختر بلونده که قد بلند تر بود برای این نقش قبول بشه. Claire خیلی به نظرم ریزِه میِزه اومده بود. اونم با اون موهای رنگ موشی و چونه باریکش. ولی چند دقیقه ای طول نکشید که دیدم بیخود نیست میگن "کارگردان"! یه زره Claire رو می خندوندی چشمهای درشت و آبی اش مثل نور افکن می درخشیدند و هر چی دیگه تو دنیا بود تو تاریکی می افتاد، مگر اینکه Claire داشت بهش نیگا می کرد. صدای نرم اش را که اول فکرمی کردم برای صحنه تاتر به اندازه کافی رسا نیست ناگهان مثل پچ پچه با نفس داغ تو گوش ات فرو می کرد.
در مورد عشق من خودم رو میشناسم. با برخورد اول اصلاً متوجه نمی شم و طرف رو دست کم می گیرم. مثل اینکه فیوز بمب روشن کرده باشی یه مدت طول می کشه بفهمم چه بلایی به سرم اومده. وای عجب غلطی کردم بلد نبودم پیشخدمت خشن و بی باک باشم چون از بخت بد تو نمایش قرار بود دختر خوشکله، که همان Claire باشد، و پسر سوسوله، که بنده باشم، چند "صحنه لطیف" داشته باشیم. وتازه اون موقع ها "صحنه لطیف" داشت به منظور امروزی هالیوودی مْد می شد، که بچه ها را باید از اطاق بیرون کرد.
حالا می پرسید چرا اینقدر نمک نشناسی می کنی. ماچ و مالش مجانی گیرت اومده جوون استفاده کن. پاسخ اینکه نمی دونستم جواب مامان مرجان رو چی بدم. حالا خودِ مرجان هیچی، ولی وقتی به مامانش گفتیم تصمیم داریم نامزد کنیم سه ساعت از خوشحالی گریه کرد، بعدشم یک هفته به این و اون تلفن.
پسر،مگه خل شده بودی بجای اینکه بعد از نامزدی بری دنبال کار و آینده رفتی تاتر بازی کنی؟ اونم در نقش یک پسر سوسول که اصلاً عاشق مرجان نبود!
کاش داستان همینجا خاتمه می یافت...
قسمت دوم.
I am not sure what "love" really is, anymore. I have only fallen in love once in early adulthood, and it was the most emoitional joy and pain I've ever had. That experience, tore the magic of "love" into a thousand pieces, so that love could never again hide the facts of my future relationships behind its magical mist.
جناب شازده، عاشق نبودن بد تر از درد عاشقیه. حالا یکبار دیگر هم که شده سری به سرایش برنید، شاید بخت یاری کرده و اینبار عشق شمارا هزار تکه کند.