The Blind Man and the Anosmatic
 

 

The driver wanted me to sit in the first row
Where disabled passangers sit.
I said: “The light hurts my eyes”
And stepped into the dark isle.
There, over the top of bus tires
Was an  empty seat.
I squeezed my duffel bag overhead
And sat down.
I said hi to the person next to me
And took a big gulp from my water bottle.

She was born in Germany
Had short hair and bright eyes.
She worked in San Diego
And went to San Francisco for a tour
To escape loneliness at Christmas.

She talked, I listened
I talked, she listened
Until when  on I-5
We passed the town of Coalinga
And reached Harris Ranch
Where suddenly the stench
Stabbed me like a dagger.
I held my nose and said P U!
But found out that my seatmate
Was an anosmatic by birth
And could not smell anything.

I said: “You are immune to the stench of animal abuse
But don’t you miss the fragrance of flowers?”
She said: “I sometimes wear perfume
Although I cannot smell it.
One should also smell bad odors:
Burning bread, leaking gas
And the smell of dishonesty.”
I said: “And the good scents of Christmas:
Pine trees, gingerbread
And the sweet smell of Santa.”

Then I took two tangerines
Out of my duffel bag
Offered one to her
And peeled the other.
She had shared with me
Her great secret.
But I had not told her
That I was blind
And could only see from the corner of my eyes.
She was anosmatic and could not smell
But I detected my own odor.

Majid Naficy
December 28, 2007

 


نابینا و نابویا
 

راننده خواست ردیف اول بنشینم
جایی که مسافرانِ ناتوان می‌نشینند.
گفتم: "نور, چشمم را می‌زند"
و به راهروی تاریک پا گذاشتم.
آنجا, روی چرخ اتوبوس
یک صندلی خالی بود.
ساکِ سفری را بالای سر چپاندم
و نشستم.
به پهلودستیَم گفتم سلام
و شیشه‌ی آب را سرکشیدم.

زنی بود زاده‌ی آلمان
با مویی کوتاه و چشمهایی درخشان.
در سن‌دیه‌گو کار می‌کرد
و برای گردش به سن‌فرانسیسکو می‌رفت
تا از تنهایی در کریسمس بگریزد.

او گفت, من شنیدم
من گفتم, او شنید
تا اینکه در شاهراهِ پنج
از شهرکِ کالینگا گذشتیم
و به گاوداریِ هَریس رسیدیم
که ناگهان بوی گند چون خنجری
بر من فرود آمد.
بینیَم را گرفتم و گفتم: پیف
اما دریافتم که همنشینم
نابویایی مادرزاد است
و نمی‌تواند بوها را بشنود.

گفتم: "از بوگندِ آزارِ دام درامانی
اما حسرتِ بوئیدنِ گُلها را به دل نداری؟"
گفت: "گاهی به خود عطر می‌زنم
بی‌آنکه بوی آنرا بشنوم.
اما بوهای بد را هم باید شنید:
نان سوخته, نشتِ گاز
و بوی تزویر."
گفتم: "و بوهای خوشِ کریسمس:
بوی کاج, نانِ زنجفیلی
و بوی شیرینِ بابا‌نوئل."

سپس از ساک سفری
دو دانه نارنگی بیرون آوردم
یکی را به او دادم
و دیگری را خود پوست کندم.
او رازِ بزرگش را
با من در میان گذاشته بود
اما من به او نگفته بودم
که نابینا هستم
و تنها از گوشه‌ی چشم می‌بینم.
او نابویا بود و نمی‌توانست ببوید
اما من بوی ناخوشِ خود را می‌شنیدم.

مجید نفیسی
بیست‌و‌هشتم دسامبر دوهزار‌و‌هفت