آشنائی رعنا و معبود...

"معبود"، معبود زندگی من بود و وقتی پس از چندین سال دوستی و عاشقی بمن گفت که قصد دارد با دختر دیگری ازدواج کند، من در عرض یک هفته پانزده کیلو وزن کم کردم. روزگارم، روشنی و شبانم ستارگان خود را از دست دادند. دنیا، کویری شد تاریک، خشک و سیاه.

"حالا با این معبود زندگی چطور آشنا شدی؟"

من در تهران به دنیا آمدم و تنها دختر پدر و مادرم بودم. آنها دو پسر دیگر هم داشتند که از من کوچکتر بودند. پدرم بخاطر شغلی که داشت زیاد به مأموریت فرستاده می‌شد. من شاگرد درس‌خوان و زرنگی بودم و دوران دبستان و دبیرستان را در چند شهر مختلف تمام کردم. بعد هم به دانشگاه تهران رفتم. در دوران دانشگاه، پدر و مادرم به مأموریت شیراز فرستاده شدند. ولی من بخاطر ادامۀ تحصیل در تهران ماندم امّا بیشتر تعطیلات به پیش آنها به شیراز می‌رفتم.

در یکی از این سفرها و مهمانی‌هائی که پدر و مادرم ترتیب می‌دادند، جوانی را دیدم که با دیدنش دل و دین از کف دادم: جوانی بود خوش قد و بالا، باچشمانی سبزرنگ، موهائی خرمائی، وبسیار خوش‌پوش. او را قبلاً ندیده بودم. بسرعت خود را به مادرم رسانده و از او دربارۀ آن جوان سؤال کردم. مادرم گفت: "اسمش "معبود" است. پدر و مادرش از آشنایان ما هستند و چون در شیراز اقامت ندارند از ما خواسته‌اند که مراقب او باشیم چون او اینجا زندگی می‌کند و شاگرد دانشگاه پهلوی است." به اندازۀ کافی اطّلاع از مادرم گرفته بودم و تأسف می‌خوردم که چرا زودتر از وجود او باخبر نشده بودم. با این اطّلاعات خودم را به او نزدیک کرده با دستپاچگی گفتم: "سلام: من رعنا هستم." این اولین باری است که شما را می‌بینم. دوست دارید که اسم خودتون را به من بگوئید؟ "بله، حتماً با کمال میل اسم من "معبود" است. پدر و مادرم از دوستان پدر و مادر شما هستند و من را گرچه دیگر بچه نیستم به دست آنها سپرده‌اند. مادر شما برای من مثل مادر است و از هیچ کمکی به من دریغ ندارد."

در دلم گفتم که "من هم از هیچ کمکی بتو دریغ نخواهم داشت." این جریان اولّین برخورد من با "معبود" بود و اولّین سخنانی که بین من و او رد و بدل شد. در این سفر دیگر او را ندیدم چون روز بعد باید به تهران بر می‌گشتم. در اتوبوس در طول راه شیراز دائماً به او فکر می‌کردم و یک لحظه خیالش راحتم نمی‌گذاشت. به تهران که رسیدم همه‌اش بفکر سفر بعدی به شیراز بودم و در این خیال روز و شب نداشتم. درکلاس‌های درسم تماماً به او فکر می‌کردم و در پی یک موقعیتی بودم که هرچه زودتر به شیراز برگردم. تا این که این موقعیّت پس از دو ماه دست داد و برای تعطیلات نوروز عازم شیراز شدم. وقتی به شیراز رسیدم، مادرم گفت که برای شب عید یک میهمانی ترتیب داده و معبود را هم دعوت کرده است. ازین خبر خیلی خوشحال شدم ولی خیلی بروی خود نیاوردم. سفرۀ هفت‌سین را با عشقی فراوان با مادرم چیدیم، غذای خوش‌مزه‌ای پختیم، من پیراهن نوی نوروزی خود را تنم کردم، موهایم را که تا شانه‌ام می‌رسید، آرایش کردم. وقتی با هیجان درآینه خود را دیدم، از خودم احساس رضایت کردم و امیدوار بودم که زیبائی من، معبود را هم تحت تأثیر قرار دهد. ثاینه‌شماری می‌کردم تا معبود از در درآید. در دل این شعر حافظ را با خود زمزمه می‌کردم، "ز در درآ و شبستان ما منّور کن!" بالاخره ساعت موعود فرا رسید و معبود با دسته گلی از در درآمد.

دلم از جا کنده شد، زبانم بند آمده بود، پس از چند لحظه‌ای که سعی کردم بر احساسم غلبه کنم، برای خوش‌آمدگوئی نزدیکش شدم، دسته گل را از او گرفته و به داخل اتاق پذیرائی راهنمائیش کردم. دیدار دوبارۀ او مُهر تأکیدی بود بر آنچه که من از اوّل دربارۀ او احساس کرده بودم: "عشقی عمیق". باز به عالم رؤیا رفتم و خودم و او را در لباس عروسی و دامادی مجسّم کردم، به زندگی مشترکمان فکر میکردم و اوقات خوشی که می‌توانستیم در کنار هم داشته باشیم." تو فکر چی هستی؟ بنظر میاد که اینجا نیستی! نمی‌خوای بیشتر با هم صحبت کنیم و بیشتر با هم آشنا شویم؟ صدای معبود مرا از عالم رؤیا بدر آورد و با کمی شرمساری گفتم "الّبته که می‌خواهم". معبود در آن شب برایم تعریف کرد که شاگرد دانشکدۀ دندانپزشکی است و برایم توضیح داد که اولیّن چیزی که در من بسبب انحراف حرفه‌ایش، توجه او را به خود جلب کرده بود، دندان‌های سفید و خوش‌ساخت من بوده است. پس از این مقدمه، صحبتمان گل انداخت و آن شب ما فقط همدیگر را می دیدیم و با هم حرف می‌زدیم گوئی که افراد دیگری در آن میهمانی نبودند.

در آن سفر یکی دوبار دیگر همدیگر را دیدیم و صحبت‌های شیرینی بین ما دروبدل شد. با هم قرار گذاشتیم که ماه، وعده‌گاه ما باشد و در هر کجای کرۀ زمین که باشیم، وقتی ماه را دیدیم به همدیگر فکر کنیم و در عالم خیال هم را در آغوش بگیریم و لذّت ببریم. بهمین خاطر است که معبودم را من همیشه در ماه می دیدم و می‌جستم و این تا آخر عمر برای من باقی خواهد ماند.

بعد از این آشنائی و عشقی که به دنبال داشت دیگر دلم نمی‌خواست در تهران بمانم گرچه دو سالی هنوز از برنامۀ درسی من باقی مانده بود. در هر فرصتی که پیش می‌آمد راهی شیراز می‌شدم یا معبود به تهران می‌آمد. یادم می‌آید اولیّن باری که معبود دست من را در دست گرفت، پنداری که آتش به جانم زده بودند و یا جریان برقی به تمام وجودم وصل کرده بودند. هیچوقت آن احساس اولیّه را فراموش نخواهم کرد. دیگر دلم نمی‌خواست آن دستی را که معبود در دست گرفته بود حتّی بشویم مبادا که اثر دست او را شسته باشم. در این رابطه با مادر و خواهران معبود هم آشنا شدم، هم آنها هم مرا پسندیدند هم من آنها را به جان دوست داشتم. همه چیز گواه این بود و همۀ قراین نشان می‌داد که سرانجام من و معبود از آنِ همدیگر خواهیم بود و بقول معروف عقدِ ما در آسمان‌ها بسته شده است.

در سال دوّم آشنائیمان وقتی که هم تحصیل من رو به اتمام بود و هم تحصیل او، بنظر می‌رسید که بزودی باید تصمیمی جدّی‌تر بگیریم. چون به اندازۀ کافی با هم آشنا شده بودیم و عشق من هم روز بروز به او بیشتر می‌شد. علاوه بر این خانواده‌های هر دویمان نیز منتظر شنیدن خبر ازدواج ما بودند. هیچوقت پائیز سال ١٣٤٥ را از خاطر نمی‌برم. در سفری که در آن سال به شیراز کردم، مطابق معمول معبود به دیدنم آمد. پس از صحبت‌های مختلف من همه‌اش در انتظار این بودم که معبود رسماً از من خواستگاری کند. صحبت‌ها ادامه یافت و وقتی معبود انتظار بیش از حدّ مرا در چهره‌ام دید و نگاهم را خواند، گفت: "رعنا من باید از رازی نزد تو پرده بردارم و آن این است که من با دختری به اسم "زیبا" در دانشکده آشنا شده‌ام و قرار است که ماه آینده ازدواج کنیم." دیگر خودت می‌توانی حدس بزنی. مُردم و باز زنده شدم. در عرض یک هفته پانزده کیلو وزن کم کردم. ولی بیشتر که با خودم فکر کردم، دیدم من آن‌چنان عشق معبود در ذرّه ذّرۀ اجزای وجودم رخنه کرده که به هیچ‌وجه نمی‌توانم از او کینه‌ای در دل بگیرم یا کمتر از سابق دوستش داشته باشم. پس در دیدار بعدی به او گفتم که من خوشبختی او را می‌خواهم و برایش زندگی شاد و موّفقی با زیبا آرزو می‌کنم.

پس از آن من با تمام دلشکستگی دنبال کار خود را گرفتم، تحصیلاتم را به پایان رساندم و در سازمان سیّاحان و جهانگردان ایران کار راهنمایی جهانگردان را بعهده گرفتم. خودم را مشغول نگه می‌داشتم و در این سالها با شخصیت‌های معروفی نظیر کندیس برگن که به ایران آمده بود آشنا شدم و راهنمائی او را در شیراز بعهده داشتم. گرچه که دل‌شکسته ولی مصمّم که از خودم انسان مفید و موفقّی بسازم. معبود را گهگاهی در مهمانی‌ها می‌دیدم و دورادور از حال و روزگارش خبر داشتم تا این که یک روز که از سر کار برگشته بودم، مادرم تلفن کرد و گفت که خبر داغی برایت دارم: "معبود و زنش از هم جدا شده‌اند." نمی‌دانستم چه احساسی داشته باشم؟ خوشحال شوم، بدحال باشم و یا بی‌تفاوت باقی بمانم. گرچه معبود یک بار دل من را شکسته بود ولی هرچه بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر به عشق پس‌زده و در دل پنهان کرده ام نسبت به او پی می‌بردم و در می‌یافتم من کسی نیستم که ازین عشق‌بازی بقول حافظ بازآیم و سر خود گیرم. پس به دنبال جدالی درونی، تصمیم گرفتم که این جریان را به فال نیک بگیرم و به آیندۀ خودم و معبود دوباره خوشبین شوم.

پس از مدّتی سر و کلۀ تلفن‌ها و نامه‌های معبود باز شد. در این گفتگوها و نامه‌ها از آن چه که پیش آمده بود عذر خواسته و آنها را ناشی از جوانی، بی‌تجربگی و اغفال شدن توسط "زیبا" بیان می‌کرد. پس از شنیدن آنها عذرهایش را پذیرفتم و دل در کف او دادم باز.

ماجراهای ما دوباره از سر گرفته شد. این بار او در مشهد مطّب دندانپزشکی باز کرده بود. از کارش بسیار راضی بود و بیمارانش هم از او خیلی راضی بودند در ضمن در دانشکدۀ دندانپزشکی مشهد هم درس می‌داد. باز هر فرصتی که به دست می‌آوردیم یا معبود به تهران می‌آمد یا من به مشهد می‌رفتم. اوقات خوشی با هم داشتیم و از بودن با هم، هم‌صحبتی، و ظاهراً عشقمان بیکدیگر لذّت می‌بردیم. بازهم من به داشتن یک زندگی مشترک با معبود فکر می‌کردم و بارقه‌های امید در من شکوفا می‌شد. حدود یک سال و نیمی ازین ماجرا می‌گذشت که یک روز معبود به من گفت که قصد دارد با دختر دیگری به نام "مینو" که از بیمارانش بوده و مدّتی پیش با هم آشنا شده بودند، ازدواج کند.

"خدایا مگر چند بار می‌شود دلی تا سرحد پیروزی برده شده و بعد یکباره تکه‌تکه و شکسته شود! مگر یک دل چقدر صبر و تحمل می‌تواند داشته باشد. خدایا کمکم کن ازین ماجرا بتوانم جان نحیف و قلب مجروحم را تا جائی که درخور توانائی است سالم به در ببرم." در تمام این جریانات آنچه که باز هم مرا سر پا نگه می‌داشت عشق بی‌حد و حصر من به معبود بود. من عاشق او بودم و هر کس و هرچه را هم که او می‌خواست و انتخاب می‌کرد، برای من عزیز و دوست‌داشتنی بود. این بار هم برایش خوشی و موفقیّت آرزو کردم.

ولی پس از ازدواج دوّم معبود، دیگر فکر زندگی مشترک با او را از سر بدر کردم. تنها عشق او برای من کافی بود چه با او باشم چه نباشم. تصمیم گرفتم دنبال کار خود بروم و از امید به زندگی کردن با او چشم بپوشم. شاید هم در تقدیر و سرنوشت من نبوده که با او زندگی کنم. در این جا بود که پس از چندی سر و کلّۀ عظیم پیدا شد و بقیّه‌اش را هم که اول برایت تعریف کرده بودم...ادامه >>>

*‌ فصل اول
*‌ فصل دوم
*‌ فصل سوم
*‌ فصل چهارم
*‌ 
فصل پنجم
*‌ فصل ششم