بلبل خرما و درخت  آلوچه                        

 

 امروز  صبح   طبق معمول روزانه ام ...  قهوه ام را بر داشتم و  با آغار صبح  خودم را به ایوان و زیر الاچیق   رساندم .......

این لحظه از زندگیم را  با هیچ چیزی عوض نمیکنم ... "خلوت تنهائیم" را میگم !  .... اگر بخواهم تصوری از بهشت داشته باشم

 بی تردید  گوشهء دنجی مثل اینجاست  که آرامش عجیبی داره ...

درمیان شهر شلوغ و ساختمانهای سر بفلک کشیده ... بنظر میرسد

 خدای مهربونم اینجا رو برای  من  ...از چشم همه پنهان نگه داشته .

  بقول خواجه شیراز :                                             

 بهشت آنجاست ...کآزاری  نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد   .....

                       و اینجا  همون بهشت بود.                                                                           

 کاجهای کهنسالش که طی زمان من آنها  را  با کمک  برگهای رونده  پوشانده ام  پناهگاه   پرندگان  مختلفی است . و منهم  در فصل های مختلف مهماندار   آنها هستم .از دارکوب تا طوطی سبز های مهاجر و بلبل خرما که در این سالهای  پس از جنگ  تهران را با صدای دلپذیرشان  صفا دادند  .. شاپرکها ی مختاف هم  با گشت و گذارشان  ...همه و همه توی  حیاط کوچولوی من فضائی  رویائی برایم ساخته اند .  من.. قدری به کمک طبیعت و کمی هم با   کمک خودم  به این طبیعت ...      توانستم جای بکری  درست کنم  و از چشم  تمام ساختمانهای بلند و کوتاه و پنجره هایشان    راحت باشم .....

  

**سالها قبل........

  وقتیکه همراه همسرم  به ایران  برگشتیم  تا مدتی  در محلی دیگر  سکنا داشتیم   ...با اینکه حیاط ملوسی داشت  ولی  با سن کم بچه ها فرصتی برای خلوت با خودم نداشتم ....  تا اینکه   تقدیر این خانه را  به طرز جالبی سر راهم قرار داد...

..............

 باری  وقتی به  این  خانه نقل مکان کردیم ....

تقریبا"دست تنها  بودم و فشار خستگی و تنش های مربوط به خریدوفروش و دلالهای

این وسط  تمام رمقم  را گرفته بود .(آ ـخه همسرم مرد نازنینیست که  بهتر است  هرگز  وارد  معاملات  در این  مملکت  نشه وگرنه خیلی زود  زندگی بفنا میره  ) !!

چند  روزی بود  احساس سرما خوردگی و تب داشتم  ولی فرصت نداشتم  بهش توجه کنم!

  و همچنان  خانه را سرو سامان  دادم ... بچه ها   مدرسه داشتند و همسرم هم سخت گرفتار کارهایش بود  ونوع کارِ جابجائی  هم طوری بود  که  فقط از خودم ساخته بود

 ( جا بجائی  وسائل  ریز و درشت   یک خانه  را تنها زن خانه   آشنائی داره) ...بنابراین دیگری نمی توانست  کمکی بکند..

انروز بالاخره بعد از دوسه روز  تلاش ...خانه تبدیل به خانه شد و شکل گرفت و همه چیز سر جایش رفت  ... مانده بود  اخرین کار  و آن تنظیم  یخچال و فریزر  بود ... بیرون رفتم  خرید را هم کردم و جا دادم ...

 لباسهایم را  عوض کردم ...دراز کشیدم ..و درجه را گذاشتم .........وااااااااای  بر من !! تبم نزدیک به چهل بود!...ومن

هنوز سر پا بودم !!.....

.فوری پسرم را که بزرگتر بود صدا کردم و دستورات لازم را دادم و مستقیم بعداز  خوردن   دو تا قرص سرما خوردگی  و تب بر .......... رفتم در رختخواب و  با خیال راحت خوابیدم .............

 بقیه اش مفصل است  نصفه های شب با دکتر اور ژ انس  چشمهایم را کمی باز کردم  و .........بالاخره  دوباره روی تخت بیمارستان و ...  تشخیص مشکل دکترها .. انسداد روده و بالاخره  عمل ..........

کمی که  بهتر شدم دکترم توضیح داد که عمل موقتی صورت گرفته و تا نتیجه پاتولو ژی...و  حد اقل تا  سه ماه دیگر اگر مشکی نبود   باز عمل دومی در راه  خواهد بود!!.....................

بعد از چند روز بالاخره به منزل برگشتم و زندگی در خانه جدید آغاز شد ...

 منکه بیشتر عمرم را در ارتفاعات  گذرانده بودم 

داشتن فضای سبز و حیاطی دلباز  تمام خستگی و ناراحتی ها را  ازم  دور کرد و به کشف  دنیای جدیدم پرداختم ...

وای ه چه زیبا بود  صدای پرندها ...سکوت کوهستانیِ.منطقه را خیلی دل انگیز میکرد سرشار  بودم از زندگی  و دلم می خواست بقیه هم  انقدر نگران نگاهم نکنند .....

من خوب خوب بودم .... این احساس  خوب همیشه با منست  برای همین دیگران  باورش ندارند  و حرف دکتر و ظاهر  رنجورم  را می بینند و باور دارند !... من واقعا" نعمت  بزرگی داشتم  که سالها   ست  منو در بر گرفته ... یک حس  امید  توام با تسلیم  به  خواسته نیروئی که  نمی شناختمش  ولی  لمسش میکردم  و بمن قدرت  میداد  و خنده را بجای غم  بر چهره ام  میگذاشت . ...برعکس چیزی را که نمی توانستم  تحمل  بکنم ..... نگاه  غم گرفته و نگران  پدر و همسر و بچه هایم  بود .

 بهر حال  من  با احساس خوبم    سه ماه انتظار  را  شروع کردم..........

 ولی   مثل  اینکه  اینبار  وجودم  با  شرائط جدید  به ستیز بود و  یاری نمیکرد ......... تب شروع  شد  و  پیام عفونت  در جائی را  اعلام  میکرد دکتر انتی بیوتیک داد  ولی اثر نکرد ! یک آنتی بیوتیک  آخرین فریاد  را امتحان کردنند .. باز هم نتیجه  نداد  تا  اینکه  تب به مرز چهل  رسید   و به اجبار  . ... با دکتر  میر  تماس گرفتم  .. دستور داد فوری  به بیمارستان  بروم ... اطاعت کردم و خودم را رساندم ...

سونو گرافی انجام شد  ولی هیچ چیزی  نشان نداد!!....معاینه دوباره و سه باره  توسط  دکتر میر برادر ( دوقلو ) و دکتر میر جوان  (پسر ) که  به تازگی از سوئیس  آمده بود ...........

 نخیر ..... هیچ نشانه ای  دیده نمیشد.......

.یک رادیو گرافی  هم اضافه شد ...و باز بی نتیجه ........ دکتر جوان  پیشنهاد  یک اسکن داد ولی  دوقلو ها 

          که دیگر حکم  پدر خوانده مرا پیدا کرده بودند ( بعلت  چند  بار نجاتم  از مرگ )... باز کردن  دوباره را ترجیح میدادند ... ولی من برای اولین   بار ...  تسلیم نشدم و ترجیح دادم  اسکن بشم .

 مدتی بعد  در سالن  انتظار   محل  اسکن ... لیوان  بدست   در تب  می سوختم  و  جرعه جرعه   دارو  را  می نوشیدم و  راه  می رفتم  که  پرستاری بمن نزدیک شد  و خیلی  بی ادب  گفت : " تب داری؟.." گفتم بله  حدود  چهل  است ..... با لحنی  سرد و کمی زننده  گفت   اسکن   با این شرائط  ایست  قلبی میده !!!؟......... صبر کن  ببینم  دکتر   چی میگه ...ولی هنوز کمی دور نشده بود  گفت  حالا   دواتو بخور    چاره  ای نیست . !! شوهر  بیچاره ام زنگش سفید  شد ... و دخالت کرد  ولی زن  با همان ترتیب  جواب سردی داد و  دور شد ....

من ماندم و دارو  و همسرم  که اصرار  داشت  محل  را ترک کنیم و عمل  بکنم .

نمیدانم چند  دقیقه طول  کشید  من  در  حالیکه  دارو تقریبا" تمام شده  بود  مشغول  راه رفتن  بودم که   دوباره  احساس  خوبم  به سراغم  آمد ... بنظرم  یکدفعه  سبک شدم  کمی خودم  را لمس کردم  و دیدم  کاملا" خنک شدم !!!!!

 به بهمن  گفتم  ببین   تبم قطع  شده .....

حیوونکی  با چشمهای خسته  و نا باورش  نگاهم  کرد .... دستم  را جلو بردم  و دستش را گرفتم ... یکباره   با دستپاچگی  سر و صورتم  را هم برسی کرد و خنده  باور نکردنی کرد  و گفت   : آره ...مثل  اینکه قطع  شده !

 دردسرتان  نمیدم   نمیدونم چطور  وچگونه  اتفاق افتاد ...ولی تب قطع شد!!!! ...

 آزمایش  بدون دردسز انجام  شد  و با نتیجه  اش  دوباره   پیش دکتر  رفتم ... هیچ چیزی دیده نمی شد  فقط قطع شدن  نا گهانی تب  فرصتی دوباره بمن داد تا  از  چاقوی جراحی  مجدد  دور بشم .

 فردایش   ایام حسنیه  بود  ... من  کارگر  نازنینی داشتم که بمن خیلی محبت  داشت  مادری بود که داغ فرزند  دیده  بود و  مرا چون فرزندش دوست  میداشت .    مشغول  تهیه غذا  بود  و من چون از تختخواب و ریخت مریض  بیزارم    روبدشامبر  به تن  آمده بودم  توی آشپزخانه و صبحانه  می خوردم   نمیدونم چی شد ... یکدفعه منو از پشت  در  آغوش گرفت و با صدائی که بیشتر  به زجه  شبیه  بود   فریاد کرد  و گفت "  آاااای اماااام  حسین... من   این  بچه ام  را از تو میخوام  یکی رو گرفتی  بس است  رحمم بکن  .......وزد  زیر  گریه .

بقدری تحت  تاثیر  قرار  گرفته  بودم که  اشکم  سرازیر  شد  .........برای برداشتن   دستمال  کاغدذی  از جا  بلند  شدم  ..که ناگهان  احساس رطوبت در محل  عملم  کردم  .....فورا"  به حمام  رفتم و برسی کردم .....که دیدم از  کنار  محل  کلوسومی ...

چرک سفیدی سرازیر  است ......... با وحشت  تلفن  دکتر  میر را گرفتم  و اخبار را دادم .......... با ذوق گفت : خدا را شکر ...خدا  راشکر ...سعی کن   تا ممکنه است  تخلیه کنی و  راه بیفت  منهم  میام  بیمارستان ..............

بله دعای پر  سوز  نازنین کارگر  مهربانم  موثر  افتاد و  چرک که خود  را بین پوست  شکم و جداریه شکم  مخفی کرده  بود و دیده نمی شد  سر  باز کرد و  خطر  عمل بین دو عمل  متنفی شد .

 فردای آنروز   وقتی همسرم برگشت  با خوشحالی  و با   قفس بدست وارد خانه  شد !....و با خوشحالی  خریدش را  درمقابلم گذاشت ... !!

 خدای من ... دوتا پرنده که  نظیرشان را  بتازگی   در حیاط خانه دیده بودم وصدای زیبائی داشتند وبهشان  ( بلبل خرما ) می گفتند و ایام جنگ از  آبادان و جنوب به   تهران  آمده بودند ..منکه  تحمل  پرنده  در قفس را نداشتم   خیلی بخودم فشار آوردم  که لبخند  بزنم

بهمن  باخنده  گفت .. این را سر خیابان می فروختند  دیدم توی حیاط خیلی دوستشان داری  برات خریدمش !.

 

بعد از لحظه ای  بلبلها  را با قفس توی حیاط برد و  به ستون کناری آویخت ......کمی نگذشته بود که  بلبل آزادی  برای دیدن  ایندو

خودش را  به آنجا رساند  و با صدای جالبی  شروع  به حرف زدن کردند !

بهمن ذوق رده گفت  ببین دوست هم پیدا کردند  و دارند  حرف  میزنند .........

 من  با لبخندی عم گرفته  گفتم ... یادم  به حکایت"  طوطی و بازرگان " افتاد  که  چطوری  طوطی دانا به طوطی  بازرگان  یاد داد برای آزادی ..  باید  خودش را به مردن  بزند ................

 و خنده تلخی روی صورتم نشست .

بهمن  که تازه متوجه   مسئله شده بود  ... گفت : خوب  حالا که اینطوره  تو  باید زود خوب بشی و عمل  دوم را  یگذرانی و خودت  به سلامت با دست خودت  اینها  را" آزاد " کنی ..................وای خدای من که همه شادی دنیا  را بهم دادند و تصمیم  گرفتم  هر چه  زود  تر خوب خوب بشم.

  روزها  گذشتند  و  حال من  رو به بهبودی  گذاشت و بالاخره   انتظار  سر  آمد و عمل  دوم هم با موفقیت  پایان  یافت و من  بعد  از ده  روز به  خانه برگشتم .

 هنوز وارد  نشده و  روسریم را برنداشته بودم که پیش بسوی  حیاط و قفس بلبلی ها...راه افتادم .. .

خدای من عجب روز زیبائی بود .

مادر شوهرم  آنجا بودند و با همسرم سه تائی   در قفس را باز کردیم و   لیوانهای   چایمان  را  سر  کشیدیم و منتظر  شدیم .

  دوتا  بلبل که  با  آنها دوست  شده  بودند ..  همچنان  بالای شاخه  کاج بلند   مقابل نشسته بودند .

 با باز شدن   درب  مدتی نگذشت   که  بلبل نر به بیرون پرید و به بالای کاج و به  دو پرنده منتظر پیوست ...........

همینطور که سر و صدای شادیشان بالا میگرفت ... ناگهان  منظرهء عجیبی  دیدیم

سه بلبل  مثل سه رقصنده ماهر ... شاخه ای را که نشسته بودند  بطور دورانی   می پیمودند و  آواز میخواندند ....

 وای که  باور نکرد نی بود ..  شاخه در میان و انها با حرکاتی  نرم و هماهنگ  مثل  رقاصان  هماهنگ دور شاخه بالا و پائین  می شدند ....من در تمام عمرم چنین  چیزی ندیده بودم ........نه من بلکه مادر  شوهر و همسرم  هم شگفت  زده بودیم .

 خدا را شکر  میکردم که شاهدی بر این صحنه هست وگرنه باز به پای خوش بینی من  گذاشته میشد.

باری  لحظاتی گذشت و ما حیران  ماجرا   بلبل دوم  را  فراموش کرده بودیم ....

  تا اینکه با تعجب دیدیم   بلبل  ماده همچنان  در  قفس نشسته و نظاره میکند !.............. سه بلبل دیگر   بعد  از مدتی رقص  به پرواز در آمدند و رفتند .........  ما حدس زدیم  که بلبل نر  آزاد  بوده و به تازگی گرفته  شده بوده ...و لی بلبل ماده احتمالا" در  قفس  بدنیا  آمده و آزادی و پرواز را  نمی شناسد و بالش قدرت  پرواز ندارد .......تازه  بفرض هم که پرواز میکرد  حتما" فاصله ای نرفته طعمه  گربه  میشد..

 مدت  کوتاهی گذشت و ما همچنان   مشغول  صحبت  بودیم که  صدای  بلبل ها  ما را جلب  کرد ...اینبار  بلبل نر  به تنهائی برای نجات  ماده  به کناره قفس آمده بود و با صدای جالبی گویی با هم حرف میزدند ......... از نوای لرزان   بلبل ماده معلوم بود که ناله دارد و  از ترس و مشکلش حکایت می کند ..... بلبل نر  با صدائی محکم و مصمم  و همراه  با پرواز از  جلوی درب قفس به بیرون .. بلبل ماده  را هم  راهنمائی کرد و  بلبلک  هم بالاخره  پرواز کرد  البته نه رو به بالا بلکه رو به پائین !.........   با کمی تلاش و کمی شاخه  به شاخه  شدن ... با لاخره بلبل ماده هم پریدن یاد گرفت  و هر دو رفتند  و از دیدما  دور  شدند.

  بازگشت به خانه ای که هنوز  آنطور که باید  در  ان   طی  نکرده بودم   خوش پذیرایم  شد .

 فردا  صبح  هنوز راه نیفتاده بودم که با صدای ضربه شدیدی به شیشه  رو به حیاط  بطرف  صدا دویدم ...

وای خدا  بلبل ماده برگشته بود  و می خواست برود توی قفسش !!..... ولی به شیشه خورده بود  و افتاده بود .........کمی نوازشش کردم ولی اصلا"  خوشش نیامد و با قلب کوچکش که سخت میزد از میان  دستم  پرواز کرد و بروی درخت آلوجه نشست ..و همانجا بمن خیره شد.

 منهم آرام  به تماشایش نشستم  فهمیدم که باید گشنه باشه  در همین موقع بود که ناگهان  بلبل نر  هم به او رسید و پهلویش نشست .... و باز با همان صدای عجیب به گفتگو نشستند .

کمی  نگذشته بود  و من درفکر غذا  برایش بودم که  دیدم... بلبل نر  روی زمین  گوجه های  افتاده بر زمین  را به او نشان  میدهد  .....

فهمیدم طفلک بلبلی واقعا" گشنه بوده و به دنبال  غذا  امده بوده  و نرش به او یاد  داد  که بیخود  جستجو میکند  غذا  بر روی زمین و به وفور  فراهم  است .

 آب در کوزه و ما  تشنه لبان  میگردیم .... یار در  خانه و ما  گرد  جهان  میگردیم

 

        بله بلبل ها  بالاخره   به دنیای آزاد برگشتند .ولی  جالب  اینکه  تا مدتها  هر  بار که من حیاط را آبیاری میکردم ... یکی از آنها  می امد بر شاخه نزدیکی   می نشست و برایم  می خواند  .......

.گویا  تشکری بود که از تکرارش  خسته نمی شدند .