پوچي خانو م........ و ....فرشته مهربونم
يكي از روزهاي آفتابي پائيز بود ... صبح با بهمن كه تازه چند وقتي بود به پاريس آمده بود .. تصميم گرفتيم براي قدم زدن به طرف" شتله " و كنار رود سن برويم .
پاتوق محبوب من ! ........من عاشق اون محله بودم .. با روحيه ام خيلي جور بود ...
تنوع زياد ي داشت.. در این محل يك قسمت جزيره مانند در وسط رود سن وجود داشت كه من خيلي دوست ميداشتم .. به آن جزيره سن لوئي ميگویند ... پر بود از كافه ها و رستوران ها ي متعدد که هريك شهرت مخصوص به خودشان را داشتند و غالبا" پاطوق خود فرانسوي ها بود ... البته توريستها هم حال و هواي خودشان را ايجاد ميكردند .
براي آدمهاي شكمو مثل من هم ... معروف ترين بستني فروشي آن زمان بنام " برتييون " در آنجا بود .. که تنوع بستني ها فوق العاده اش شهرت بسیار داشت .. در آنجا برای اولین بار طعم واقعي ميوه هاي كشورهاي ديگر را تجربه کردم .
من لذ تم اين بود كه توي جزيره سن لوئي پياده بشم .... بستني ام را از" برتييون " با سه تا طعم مختلف كه دو تايش حتما" از ميوه هاي استثنائی و لذیز بودندو.. یکی هم با شكلات تلخ آميخته با * نوگا (كه مثل قطعه هاي گز مانند خودمان است) را بگيرم و قدم زنان به كنار رود سن بروم و گشت بزنم ....
در این محل اغلب هنرمندان..بخصوص نقاشان مشغول نقاشي يا ارائه هنرهاي دستيشان بودند . و در گوشه هائي هم كتاب فروشهاي دست دوم با تنوع بسيار حالت خواصي بوجود مي آوردند ....که خیلی جذاب است .
من اغلب قدم زدن در این محله را تنها ترجيح مي دادم چون دوست داشتم بهمه چیز سر بزنم و خلاصه فضولی بکنم ....
اما آنروز با بودن بهمن بيشتر گردشمان توريستي بود و میخواستم محله را به عنوان یکی از جاذبه های پاریس به او نشان بدهم ... هرچند که ...من در هر حال كيفم را مي كردم !..بخصوص که خوشبختانه سليقه هايمان بهم نزديك بود و دیگه این كه در پاريس ..دو تائي با هم قدم ميزديم خودش خيلي رومانتيك بود .
يكي دو ساعتي را نفهميديم چطور گذشت ... تا اينكه من يادم به محله فروش حيوانات افتاد كه مي دونستم بهمن هم بسيار دوست خواهد داشت ...
در اين قسمت كه باز هم در همان راستاي رودخانه سن است ... مغازه ها و دست فروشان حيوانات هستند
و از هر موجودي كه بخواهيد هست از ماهی اکواریوم تا موش و سنجاب و پرنده و سگ و گربه از نژ ادهای مختلف.
من بخاطر تك فرزند بودن وتنهائيم هميشه با حيوانات
ارتباط داشتم و هميشه حيواني نگه ميداشتم ... ولي زندگي پاريس فرصت زيادي براي صرف با يك حيوان برايم نمي گذاشت .
بيشتر... روزها با پرنده ها و موجودات اطراف پارکها .. از سنجاب گرفته تا اردك وقوهاي زيبا روي آب ... مشغول بودم ولي ...... نوازش و در آغوش گرفتن يك موجود كوچولو ... لذت ديگه اي داره ...و من وقتي خيلي بسرم ميزد ميامدم به محله " شتله "و با حيوانها بازي ميكردم ...
وآااي .......آنروز مغازه ها پر بود از توله سگ و بچه گربه ... واي ييي كه... دل ضعفه بودند ...همشون ملوس بودند
من و بهمن هم بي قرار پشت هر قفس مدتي توقف ميكرديم و باهاشون ور مي رفتيم .
آخر هاي مغازه بوديم كه به قفس يك نژاد بامزه سگهاي سفيد و پنبه ايي بر خورديم ... پدر سوخته ها خيلي شيطون بودند
بخصوص يكيشون كه ريزه تر هم بود دمب و گوش همه را ميكشيد و براي خودش حال ميكرد ... پنبه كوچولو سه تا نقطه سياه داشت .... دوتا چشم و يك دماغ سياه !!..... همين ........ بقيه اش سفيد برفي بود
من محو شيطونيش بودم كه چشمش بهم افتاد و گوش دوستش را گازي زد و ونگ بدبخت ر و درآورد و دويد به طرف من و شروع كرد به دلبري و لوس شدن براي من !..................واي ييييييييييي دلم غش رفت براش ... فينگيل خيلي بامزه بود ...و چشم ازمن برنمي داشت ... يك آن نفهميدم چي شد در قفس را كسي باز كرد و اونو مستقيم گذاشت توي بغل من ... واي خداي من داشت نفسم بند مي امد ...چه نرم بود يكم فشردمش گرماي بدنش خنكي صورتم را بطور دلپزيري عوض كرد .. فينگيل شروع به ليسيدن و بوئيدن من كرد و منهم مي مالوندمش بهم و كيف ميكردم ...
نميدونم چقدر گذشت و چه اتفاقي رخ داد .... فقط مي دونم من با يك سگ به بغل گيج و ويج وسط خيابان بودم و بهمن هم خوشحال با جيبي كه هزار فرانك ازش كم شده بود ! ...ولي خوشحال همراه با يك دفترچه بعنوان شناسنامه ( پنبه اي ) در دستش بيرون آمديم !!
اين قشنگ ترين / پر ارزش ترين / و لطيف ترين كادو ي عالم بود ........ و فكر كنم با اينكه هميشه از ازدواج مي ترسيدم و خيالش را هم نداشتم ....توي دلم انروز بله را بعد از سالها عشق و دوستي بالاخره به بهمن گفتم .

من هميشه اسم حيواناتم را با كمك خودشون انتخاب ميكردم ... و اينبار هم با " پنبه " شروع به تجسس و امتحان كرديم ... و بالاخره اسمش شد پوچي .... و چون خانوم بود ... شد پوچي خانم !
از انروز عملا" من صاحب اولين حيوان خريداري شده ام بودم !؟... تا انروز من هميشه يك موجود بي خانمان و مفلوک يا مريض و زخمي و كور و کچل و خلاصه بدبختي را صاحب مي شدم ...!! چون آنزمان ..در ايران چندان خريد حيوانات خانگي مرسوم نبود و مرا هم زياد راضي نميكرد ... من نيازم به موجودي بود كه بمن احتياج داشته باشه . ...
اما اينبار همه چيز شكل ديگري داشت .

در اولين فرصت براي زدن واكسن هايش به دامپزشك مراجعه كرديم ... دوتائي مثل اينكه بقول مادرم دوتا پير زن پيرمردي كه حسرت بچه داشته باشند .... با پوچي مثل بچه رفتار ميكرديم . اوايل كه امده بود بلد نبود خودش را كنترل بكنه ... و دكتر بمن اموزش داد كه كف اطاق را با ورقه نايلوني و رويش روزنامه پر كنم ... و به تدريج محوطه را كوچك تر كنم تا متوجه محل مخصوص براي نيازش بشود ... و در اخرين مرحله روزنامه را از خانه بيرون ميكرديم تا بفهمد كه ديگه تمام شد و بايد خودش را كنترل كنه.... حيوونكي انقدر كه خودش تميز ي را دوست داشت خيلي زود نتيجه گرفتم .... و سه دگمه كوچولوي پنبه ايم .. گردش روزانه را به اين شكل اغاز كرد .
زندگي محصلي من با پوچي خانووم رنگ جديدي گرفت آمدن بهمن به پاريس از يك طرف و وجود پوچي
منو از زندگي آرام و محصلیم .. تبديل به مادر خانواده كرد !!؟
يك حيوان كوچولو هم به اندازه يك بچه احتياج به مراقبت و توجه دارد .... بهمن هم با اينكه با خواهرش در همان ساختمان من ساکن بودند ...ولي پخت و پز و نهار شام مرتب (آنهم دوباره) وارد زندگيم شد .
قبلا" هر وقت دوست داشتم و هر چه دوست داشتم ميخوردم ولي منكه هميشه آشپزي را دوست داشتم ... شدم خانم خانمها ! و سرويس نهار و شام بپا شد . برنامه هايم تغيير كرد .
قبلا" من... اغلب كلاسهايم را طوري بر ميداشتم كه صبح هايم آزاد باشه ...
خلوت صبحم را خيلي دوست داشتم ... معمولا" با شروع روز بيدار ميشدم و دوشي ميگرفتم و همانطوري با حوله و خيس و پيليس دوست داشتم قهوه ام را بر پا كنم و موزيك راديو ( كانال فرانس موزيك ) را بگيرم چون هميشه موزيك خوب كلاسيك پخش ميكرد و بهم آرامش و لذت عجيبي مي داد ... بعد هم گوشه دنج و محبوبم مي خزيدم و حافظم را بدست ميگرفتم وجرعه جرعه شير قهوه را ميخوردم و از عطرش مست ميكردم و غزلهاي حافظ را مزمزه میکردم ...
اين لحظه های تنهائیم را فكر نميكردم با هيچ موجودي بتوانم شريك بشم .... ولي زندگي در تغيير است و منهم بالاخره يكروز با اين آرامش وداع كردم .
با آمدن پوچي برنامه راه پيمائي دو بار در روز جاي گشت زدن هاي روزانه ام در پاريس را گرفت!... قبلا" روزها ده و يازده صبح ميزدم بيرون / قدم زنان هر روز محلي را براي گشت در نظر ميگرفتم كه خيلي به هواي آنروز بستگي داشت چون گاهي رگبار باران بحد يست كه تاب مقاومت زير چتر هم ممكن نميشود ... اين روزها جون مي داد براي گشت توي فروشگاهاي بزرگ و زير و رو كردن لباسها و اشياء مختلف ... كنجكاوي من تمامي نداشت همه جا و همه چيز را دوست داشتم و بايد ديد ميزدم .... از ديگ و قابلمه تا رخت و لباس ...از زنانه تا مردانه و بچگانه ... وسائل دكوراسيون يا سرويس حوله و ملافه فرغي نمي كرد.. كمتر خريدار بودم ...ولي تا بخواهيد فضول بودم و با يد همه چيز را لمس ميكردم و تجسم ميكردمش ... قسمت اسباب بازي ها را هم خيلي دوست داشتم ... خلاصه چند ساعتي پرسه ميزدم و بعد هم خودم را به دانشكده ميرساندم برای همین .. بیشتر روزها ساعات واحد هایم را بعد از ظهر گذاشته بودم ... و تا شب مشغول بودم شبها هم بهترين ساعات زندگي بود ... توي شب حس خوبي دارم انرژيم چند برابر ميشه و كارهايم وفكر هايم همه سر جايش قرار ميگيره .... ولي با برنامه هاي جديدم و پوچي خانم بكل دنيايم عوض شد ... روزها بايد دو بار پوچي را گردش حداقل نيمساعته مي بردم .... غذا عادتش داده بودم مثل ما بخورد يعني همه چيز ... و ديگه غذاي سگ نمي خريدم ... سبزيجات و گوشت و گاهي هم برنج غذاي خانه بود و اونهم دوست داشت .
يكروز تعطيل با بهمن پوچي كوچولو را برداشتيم و بطرف پارك زير برج ايفل كه نزديك به خانه مان بود رفتيم .
هوا خوب بود ... پوچي بين دوتا واكسني كه داشت دكتر پيشنهاد داده بود از سگهاي ديگر دوري بكند / براي همين با سا كش او را تا محلي ميبرديم و بعد بيرون ميامد و كمي بازي ميكرد و دوباره برميگشتيم ... انروز هم برنامه به همين سادگي بود ولي اتفاقي افتاد ...كه تبديل به يك خاطره شد.
ما و پوچي در گوشه ايي دنج نشستيم من كيفم را به نيمكت اويختم و ساك پوچي را هم در كنارش گذاشتم و با پوچي مشغول شديم . بعد از بازي فراوان شال و كلاه كرديم و دوباره پوچي خانم در داخل ساك قرار گرفت و روي شانه من و پيش بطرف خانه .... عاشق اين بود كه كله كوچولويش رو از زير دست من و از كنار ساك بيرون بياره و تماشا كنه .. ملت هم كه تا قبل که پوچي نبود اغلب خودم را ديد مي زدند ... با بودن پوچي محو اون مي شدند ( بي سليقه ها ! )....
به خانه كه رسيديم خواستم كليد را از كيفم در بياورم كه ديدم ... اي دل غافل كه كيف روي دوشم نيست و فقط كيف پوچي خانوم روي دوشم است!
فهميدم روي نيمكت جا گذتشتمش ... به بهمن گفتم برگرديم برداریمش ... او خنديد و گفت فكر كردي كيف اونجا مي مونه منتظر تو ...مطمئن باش بردندش . .../ خيلي عادي و با خنده گفتم عزيزم اينجا كه ايرون نيست ..كسي دست نمي زنه !!... و منتظر جواب نشدم و به راه افتاديم و به خودمون را محل رساندیم .... من خوش وخندان بطرف نيمكت رفتم تا بهمن فرق بين دنياي متمدن و وطنمان را ببيند ........../ ..... ولي با كمال تعجب آنجا نبود !!!.........
بهمن لبخندي زد و گفت ديدي گفتم ....
ولی ....باز فرشته مثبت ِانديشه هايم بمن گفت :" ناراحت نشو پيدا ميشه" حتما" كسي پيدا كرده و به اشياء گمشده پارك تحويل داده .... فوري گفتم: " نه ... ميدونم گم نميشه"!!
حتما" كسي به قسمت اشياء گمشده سپرده ".... و راه افتادم و غر غر بهمن را هم گوش ندادم ...چون
فرشته ام هميشه بمن راست ميگه ... .....من مطمئن بودم كه كيفم را پيدا ميكنم .
بعد از چند دقيقه توي اطاق اشياي گم شده بوديم ... من از آقائی که آنجا بود سوال كردم ..كيفی را به آنجا نیا وره اند ؟... و آقائی كه مسئول بود گفت......... نه !!!!
عجب ... سر در نمي آوردم مگر ممكنه ... ( آخه فرشته ام ....!)....
مسئول دفتر وقتي قيافه ام و نق و نوق بهمن را شنيد ... گفت : امكان داره به اشياء گمشده محله برده باشند همين نزديكيست به آنجا سري بزنيد .
من ديگه معطل بهمن نشدم و يك مرسي گفتم وپريدم بيرون و دنبال آدرس روانه شدم .... بهمن گفت : عزيزم تو كه ميدوني امكان ندارد كيف با پول هرچقدر هم كم و تمام مدارك اقامتت را كسي تحويل بده ...فوقش كاغذهايت را پست مي كنند
ولي من حرف فرشته كوچولوم را قبول داشتم ... بنابراين گفتم ...نخيرم الان وارد اونجا كه بشويم تا يارو چشمش به من بيفته ( مثل بار ديگري كه برايم پيش امده بود )... بهم لبخند ميزنه و ميگه براي كيفتان آمديد؟.... / .....
دوباره راه افتاديم ... ايندفعه محل مقداري پله داشت كه با هيجان طي كردم و با يك لبخند بزرگ در را باز كردم .... !......... با كمال تعجب كسي بمن توجه نكرد !!....
كسي هم نگفت براي كيفتان آمديد !!............ و دوباره جواب من منفي بود!!!!!؟ ...
ايندفعه ديگه بكل كم آوردم و متلك بهمن را نوش جان كردم كه مي گفت ...ديدي خانم سرتق و خوش خيال اينجا هم نبود ...بيا بريم خانه /من و اين سگ خسته شديم !!.........
کمی شرمنده سرم را زير انداختم ومثل بچه آدم اومدم بيرون ....ولي كمي كه رفتيم دوباره كيفم را احساس كردم ولي تا آمدم بگم باور كن من كيفم گم نشده .... بهمن جوش آورد و نطقم كور شد.
رسيديم خانه... با كليدي كه بهمن داشت رفتيم تو يك آب جوش گذاشتم و ولو شدم .... پوچي هم شروع به جست و خير كرد و .... در همين موقع زنگ خانه ام كه در طبقه يازدهم بود را كسي از داخل ساختمان زد !! ؟
معمولا" كسي نمي توانست بدون فشردن زنگ پائين داخل ساختمان بشود و بالا بيايد ....
يكدفعه بلند شدم و به بهمن گفتم بهمن " كيفمه"... !!؟.......... و به سمت در دويدم ...
صدای" از دست تو" رو شنيدم ولي بروي خودم نياوردم
و در را باز كردم .......... مرد جواني با كمي لهجه غیر فرانسوی پشت در از من سوال كرد " مادمازل ... شما كيفتان را در پارك جا گذاشتيد؟!!!..........
و ادامه داد ...؟؟؟!
من لبناني هستم و عمه ام براي ديدارم به پاریس آمده و امروز در پارك كيفتان را پيدا كرده و چون زبان خوب نمي داند منتظر من شد تا بخانه بيام .....من در طبقه نهم همین ساختمان زندگي ميكنم!! ...توي همين ساختمان !!!!.............
واي يييي با غرور و خوشحالي داد زدم ..."بهمن نگفتم كيفمه" ...!

ساعتي بعد در خانه مرد جوان و با عمه اش نشسته بوديم و ماجرا ها را مي گفتيم و چاي مطبوعي همراه با شيريني خوشمزه اي که از ديارشان بود را مي خورديم ............
كيفم با تمام اسناد و پول و غيره پيدا شد ...
هرچند كه "هرگز هم توي آن چند ساعت باور نكردم
فرشته كوچولوم ...بمن دروغ گفته باشه"