از ماجراهای من و عمو یدی، بخش دوم (آخر)، روزهای سوم تا دوازدهم

 

مرتضی سلطانی

اگر حافظه ام نامردی نکرده باشد، صبح جمعه بود، سومین روز کارم با این پیرمرد  کذایی را میگویم‌. صبح زود هم بود، یکجور که پرنده در کوچه، خیابان ها پر نمیزد. همینطور که آرام و خواب زده میرفتم پیش پیرمرد، فقط من بودم و دو چیز : یکی سوز سردی که رخوتناک توی خالی ماندگی جاها می وزید و صدای جارو کشیدن رفتگری از ناکجا، که مثل یکی بود که خیلی شدید و ضخیم هی بگوید: شش ش ش ش شش ش!

حالا حسابش را بکن: کارِ برعکس، همینکه از نانوایی، نان تازه را بدون نایلون خریدم و امروز را به اطمینان زمستان تنبل و نسردِ امسال فقط یک ژاکت تن ام کرده بودم باران شروع شد: هنوز هم چیزی نشده باران تند شد و قطره های درشت و آبدارش را می ریخت روی شانه هایم و می ترکید و خیسی و سرمایش تا پوستم نفوذ میکرد: اینرا قشنگ حس میکردم و البته ترس داشتم که این سرما که موذیانه میخورد به پک و پهلویم، یکی اینکه هم دوباره پهلو درد بدی بگیرم و یکی هم اینکه مثانه ام به شکلی عصبی طور پر شود و برایم یک - به قول پیرمرد - «پیشاب» خالی ساده را هم شکنجه ی  رنج آوری کند.

خلاصه، تا رسیدم به خانه و اتاق پیرمرد رفتم بچسبم به بخاری، نگو که خود پیرمرد هم پتو کشیده روی سر و تن اش و بخاری را بغل کرده. علتش را که پرسیدم گفت: «سرمام کرده؛ از اذون صبح تا همین حالا دارم از سرما لز لز از سرما می لرزم. آقا مژدبا (مجتبی) دیشب سگ خوابید که من نخوابیدم!»

از مابقی حرفهایش فهمیدم: یک سر این لرز و چاییدنش هم برمیگردد به اینکه باز نصفه شبِ از توهم آمدن دزد، خوف برش داشته. یعنی اینهم از آن غرائب این جانوری که ما انسان ها هستیم است - آنهم از نوع مش یداللهیِ آن - که مثلا تا آنوقت که من هنوز نیامده بودم و پیرمرد خودش بود و خودش، راحت و بی ترس شبها می خوابید، حالا که از صبح تا غروب یک همراه و کمک حال دارد، نصفه شب تنهایی آنقدر تاب و طاقتش را می بَرَد که خوف و لرز می گیردش. تازه اینهم هست که آدم باید این غریب بودن و پیچیدگی روح و روان بشر را زیاد جدی نگرفته باشد که فکر کند حالا لااقلش بودن من را بدون اوقات تلخی نه تنها قبول میکند که بهش عادت هم میکند: نه! بنظرم آدم می تواند از اینهم غریب تر باشد - یا لااقل طوری نیست که راحت بتوانی دستش را بخوانی و پیش بینی اش کنی

مثلا بالفرض درست وقتی که من دارم فوری و فوتی ترین کمک را بهش میکنم و حتی خودش هم به این واقف است که وجودم برایش ضروری ست، همزمان دلش برای تنهایی و «بی سرخر» بودنش جوری تنگ شود که باز بزند به جاده خاکی و کولی بازی، بعد هم که مثلا من از ناراحتی حرفهایش رفتم که دیگر نیایم، تنها که شد به خوف و تب و لرز بیفتد و در آرزوی وجود همراهی مثل من بسوزد.

نتیجه ی اخلاقی این اختلاط ها هم اینست که چون من لااقل احتمال این رفتارهای متناقض و چپرچلاق از خودمان (یعنی بشر) میدهم پس زیاد از چرخش های خرکی طبع و حال و زبان این بابا، مکدر و برزخ نمی شوم: از آن گذشته تجربه به من فهمانده که چیزی که یک وقتهایی بشر خیلی رویش تعصب دارد «حق اشتباه کردن» است: یعنی حاضر است کار پر هزینه و اشتباهی که با رای و نظر خودش به آن رسیده است را بکند و سرش به سنگ بخورد یا جای سفت بشاشد، اما آن راه کم هزینه و درستی را که فکر و رای و نظرش از دیگری ست نپذیرد.  بنظرم برای آدمها گاهی خیلی مهم است که به عنوان «شخص» جدی گرفته شوند یعنی آدمی مستقل، خودبنیاد و تجربه دار به حساب بیایند که حضور و بودنش در هستی و در جامعه بشری، ضرورت دارد.

خلاصه، رفتم توی مطبخ کوچک پیرمرد و از توی یخچال یکسری چیزها را زدم تنگ هم و یک چیزی - به قول بابا- «کفته کوله» کردم که به سوپ بخورد و دادم پیرمرد تا داغ است بخورد و خودم هم خوردم. از حق نگذریم افاقه هم کرد: پیرمرد دوباره جان و قوه ای گرفت و از لرز افتاد و دست و پایش گرم شد.

فردا. ظهر بعد از آنکه دواهایش را دادم و نهار خوردیم، جلوی تلویزیون لش شدیم به فیلم دیدن. ولی خودمانیم بیرون سرد باشد و باران شلاقی ببارد و چیزی از ظهر جمعه نگذشته باشد و تو و رفیق بعد از اینت، در پناه گرمای مطبوع اتاق، لشیده باشی پای تلویزیون، خیلی کیف دارد.

فیلم هندی دیدیم: از آن فیلم های نه خیلی قدیمی هم بود: اسمش «قانون» بود‌. فیلمی که با همان لحن مبالغه آمیز معمول فیلم های هندی در رسای تقید خرکی به قانون و حفاظت از آن توسط یک پلیس وظیفه شناس بود. پیرمرد هم از فیلم خوشش آمد‌. البته من حالی ام هست که بعضی ها این فیلم ها را معادل «ابتذال» میدانند ولی اعتراف میکنم گاهی ابتذال و این سرراست بودن ساده و حتی افسانه وار این فیلم ها برایم خوشایند است: یعنی بنظرم گاهی ابتذال مثل یک مبل راحتی و گرم و نرم و امنیت بخش است که آدم دوست دارد روی آن بنشیند و دنیای این فیلم ها و واقعیتی که میسازند را جدی بگیرد: حالا واقعیت خیلی هم تحفه ای نیست که دائم بخواهیم همه جا رد آنرا ببینیم!

خلاصه فیلم را که میدیدیم درفاصله تبلیغاتی که بین اش آمد، پیاژ داغ موضوع را زیاد کردم و با لحن پیش پرده های قدیمی فیلم ها برای پیرمرد گفتم: «امروز و همه روز در بهترین سینماهای کشور، با نمایش شاهکاری دیگر از سینمای هند: قانون. این مرد کیست؟ به چه می اندیشد؟ در کشاکش عشق و وظیفه: قانون. با حضور اخترِ تابناکِ سینمای هند: دیلیپ کومار...و اسطوره ی بی بدیل سینمای هند آمیتا باچان در نقش وی جِی... قانون. امشب و همه شب در سینماهای پاتخت و شهرستانها.»

فردا پیش از ظهر رفته بودم توی آشپزخانه ی کوچکی که گوشه ی اتاق دیگری در آنسوی حیات خانه ی پیرمرد است. البته دیگر می توانم بگویم آنقدر نزدیک و ایاق شدیم که با هم توافق کردیم که من او را عمو یدی صدا بزنم و اون من را مُری؛ خیلی بهتر از این است که من او را حاجی صدا کنم که اصولا از این نوع صدا زدن یکی و حاجی بودن هم نفرت دارم و او هم من را دیگر غلط و غلوط «مژدبا و مصطفا» صدا نزند‌.

خلاصه داشتم توی آشپزخانه خاگینه درست میکردم که صدای عمو یدی آمد که «من آماده شدم پسر حَجی»! خوب است یکساعت نیست قرار بود من را مُرزی صدا بزند- اما برایم سوال بود اصلا برای چه آماده شده. بعد رفتم سمت اتاقش که دیدم خیلی شق و رق، لباس بیرون پوشیده و انگار منتظر است تمجید من از ظاهر آراسته اش را بشنود. من هم اول از همه تعریفش را کردم و پرسیدم: «ولی آخه کجا...» گفتم:«دارم میرم حموم عمومی.. حموم اینجا سرده تنم چوب میشه!»

این یعنی من هم باید باهاش میرفتم حمام عمومی. توی اتاق که رفتم تازه متوجه عمق فاجعه شدم: یعنی دو چیزی که این رفتن با او تا حمام عمومی را به یک فاجعه با ابعاد تراژیک مبدل میکرد. دیدم یک بقچه ی بزرگ را دم در گره زده آماده گذاشته؛ تا مات و مبهوت پرسیدم «اینا چیه عمو یدی؟!!»

گفت: «اینا اثاث تَکتُلِ حمومه.»

این اثاث تَکتُل هم انصافا از آن ترکیب های فسیلی ست که حتی کمتر دیدم پیرمردها هم استفاده کنند و من نه خاستگاهش را میدانم نه حتی معنای دقیقش را، فقط میدانم چیزی ست توی مایه های «خرده ریز» یا «قُل و منقل» و امثالهم.

اما داشتم توی ذهنم تصویر مایه ی آبرو ریزیِ خودم و عمو یدی و این بقچه ی کذایی را در راه حمام مجسم میکردم که تازه ملتفت چیزی شدم که شکی نمیگذاشت قضیه از آن که فکر میکردم هم تراژدی حیثیت برباد ده تری است: دیدم عمو یدی زیر کت تمیزی که تن کرده یک ژاکت ضخیم پوشیده که من نفهمیده بودم که بجای آنکه مثل ۹۹ و ۹ درصد آدمهای این سیاره لبه ی ژاکت را روی شلوارش بگذارد، آنرا  به زور چپانده زیر شلوارش: حتی میشد دید که ژاکت، زیر کمربندِ شلوارش و پایین تر، به طرز واقعا خوفناک و ضایعی قلمبه شده!

بلافاصله با وحشت و بهت گفتم: «بابا حاجی، جون من بیخیال این شو، شرفمون میره بخدا. این چیه؟ بابا، جان هر کی دوست داری بندازش رو شلوار این لامصبو(شانه بالا انداخت که یعنی «چشه!») باور کن از هفت میلیارد جمعیت جهان، فقط تو ژاکتتو میندازی رو شلوار! جان مادرت خیلی ضایعس.»

گفت: «چشه مگه! جونم، ضایع دزدی و هیزی کردنه نه این!»

ولی با اینکه این را گفت کمربندش را شل کرد و ژاکتش را از شلوار بیرون کشید و کمربندش را بست و انداختش روی شلوار. من هم گفتم: «یه دونه ای عمو یدی» و ماچ آبداری از گونه های تکیده اش کردم. این شرایط دیگر البته امکانی برای تجدیدنظرش در قضیه ی بقچه را باقی نمیگذاشت.

دیگر نگویم از آن همه سرخ و سفید شدن هایم با آن بقچه ی بی پیر در راه حمام‌. ولی خودمانیم رفتن به حمام عمومی بعد از چندین سال، آنهم در سرمای بیرون و گرمای مطبوع توی آن و خلوتی و حس رخوت و کرختی خوشایندی که می آورد واقعا چسبید.

در مورد عمویدی هم برای اولین بار گوش به نق نق هایش ندادم و با کیسه سفیدآب و لیف صابون افتادم به جانش و تمیز تمیز شستمش. ولی حالا باید آن لحظه ی شومی را لعنت کنم که خون به مغزم نرسید و کیسه را دادم به عمو یدی که پشتم را اول کیسه بکشد و بعد لیف صابون: من که هنوز در آن حس سبکی خوشایند و گرمای مطبوع بودم یکباره با سرعت نور از وسط این حال خجسته بیرون رانده شدم: حس کردم کسی انگار دارد سری مشعل ایزوگام کارها را روی کمرم میگیرد میزان داغی و سوزش اش وصف ناشدنی بود و تازه یادم آمد که وسط ایزوگام کاری نیستیم بلکه این عمو یدی و دستان پر قوه اش است که دارد با جدیتی که در جهان دیده نشده کمرم را کیسه میکشید. معلوم نبود کارش را جدی گرفته یا دارد دق دلی تمام این چندروز و تحمل من را روی کمرم درمی آورد. من هم  چندباری درد و فریاد از درد این کیسه کشیدن اسیدی او را قورت دادم و بالاخره در حالیکه نفس بالا نمی آمد گفتم: «آاا ... قا دمت.‌. گرم .. عالی شد آقا» و با سرعت نور خودم را رساندم زیر دوش تا آب سردی را بگیرم روی کمرم. واقعا شک نداشتم یک لایه ی دو اینچی از پوست کمرم را با آن کیسه از بیخ کنده است!

خلاصه، یک ساعتی بعد و همانطور که عمو یدی داشت با سنگ پا پوست پاشنه ی پایش را قلفتی می کند من دراز کشیده بودم و در حال خوش ‌و سکوت حمام آرام چشمانم را بستم‌. خواب نبودم اما چیزی توی نظرم آمد که نمیدانم مولود شوخ طبعی ام بود یا خواب: «همه چیز از نظرگاهم دیده میشد انگار که من دوربین باشم: چشم انداز تاریک و مه آلودی پیش رویم است، ناگهان از میان تاریکی، توده های سیال مه پاره شد و عمو یدی پیش می آید: چهره ای دارد شبیه دکتر مابوزه و با گریم های مبالغه آمیز و ترسناک اکسپرسیونیستی و فیلمهای صامت، عمو یدی خنده ای دراکولایی سر میدهد و کیسه ی سفید آب مالیده ای که توی دست راستش است را بالا می آورد: «آقا مژدبا...»

و من فورا تصحیح میکنم: «بابا مرتضا بگو دیگه...»

میگوید: «خفه. آقا مژدبا میخام کلا جونتو کیسه بکشم یوهاهاهاها!»

فردای آنروز هم من از دستشویی آمدم بیرون دیدم عمو یدی باز شال و کلاه کرده بود که برود بیرون‌. و البته قبلترش و با ناله ای که دیشب و امروز صبح از پهلو درد میکرد تازه به ذهنم خطور کرد که شاید این عادتش که ژاکت را میکند زیرشلوار و کمربندش را روی ژاکتش می بندد این است که میخواهد پهلوهایش باد نخورد!  و دیگر دیروز که بند کردم ژاکتش را بگذارد روی شلوار، به من این را نگفته بود.

خلاصه تا دیدم دوباره شال و کلاه کرده گفتم: «امروز دیگه کجا؟»

گفت: «آقا باید موهامو اصلاح کنم. خُلقمو تنگ کرده!»

گفتم: «خب عمو یدی چرا پریروز اول نیمدی بریم اصلاح، بعد بریم حموم؟»

گفت: «دیگه حواسم نبود‌. نخواستی خودم میرم.»

و چه می توانستم بگویم.

این شد که رفتیم به یک مغازه سلمانی که اگر خود عمو یدی هم نمیگفت، میشد فهمید که سی سال است مشتری اینجاست. توی سلمانی عدالت که رفتیم - این اسمش بود که البته اسمی برای بقالی های عهد بوق بود نه سلمانی ها- انگار قشنگ به بیست، سی سال پیش پا گذاشته بودی: از کرکره های آبی فلزی پشت شیشه و کوچکی مغازه که بگذریم، اصلِ کاری یعنی استاد سلمانی پیرمردی قد بلند بود با قوزی ملایم و حرکاتی بسیار کند و پر حوصله. پیرمردی هم سن خودش هم روی یکی از سه صندلی آهنی «ارجِ» مخصوص مشتری هایِ منتظر نشسته بود و البته این استاد سلمانی هم داشت موهای کف مغازه را جارو میزد و در این حین هم گاهی پکی به سیگارش میزد و دوباره میگذاشتش در زیرسیگاری ملامینی روی میز و سیگار هم دود آبی و نازکش را صاف به بالا میفرستاد: می توانم شرط ببندم حتی سیگارش هم از این هما چمدانی ها بود که توی پاکت های شبیه چمدان بود و چهل نخ میشد. آن بالا هم در جایی شبیه تاقچه و کنار دو شیشه ی الکل که تویش مار و عقرب چپانده بودند، رادیو داشت آلودگی صوتی ایجاد میکرد: با صدای گوینده ای که زور میزد با لحنی پر انرژی که خیلی توی ذوق هم میزد از جدیدترین مصوبات امیدبخش مجلس بگوید و آنرا مژده ای برای بازنشستگان از خانه ملت معرفی کند؛ و البته زیرلب چند فحش آبدار هم از این مردان قدیمی و رفقای عمو یدی میخورد.

عمو یدی نشست و استاد سلمانی هم شروع کرد با این ماشین های اصلاح دستی نمره ۸ «قِلِچ قِلِچ قِلِچ» موهای او را کوتاه کردن. و من همین که داشتم روزنامه های روی میز را نگاه میکردم حتی با خودم شرط بستم که لابد تاریخ روزنامه ها هم از سال ۷۵ شمسی جلوتر نیست، ولی دیدم روزنامه‌ همشهری دیروز است و بعد به ذهنم آمد که این دوماه با این پیرمرد با همه شروع بدی که با هم داشتیم و با همه ترش رویی ها و بدخلقی هایش، خیلی هم بد نخواهد بود: لااقل تا این دو هفته که بد نبوده. گرچه هیچ توهم اینرا نداشتم که دیگر بدخلقی هایش تمام شده!