اخیرا کتابی را به اتمام رسانده که خیلی‌ از خواندنَش لذت بردم. نامِ کتاب نغمه‌ای در باد ـــ اثری از ریونوسوکه آکوتاگاوا؛ پدر داستانِ کوتاه نویسی ژاپنی بود. به این فکر افتادم که احساساتی شدن و حتی گریه کردن ـــ رفتارِ عجیبی در خواننده ای نیست که خواندن کتابی که او را مجذوبِ خود کرده ـــ به پایان رسانده است. با این حال، تحت این احساسات؛ عواطفِ دیگری وجود داشته که به نظرِ من ـــ شناسایی آنها دشوارتر است.

راستَش را بگویم؛ هیچ چیز ما را برای پایانِ یک کتاب ـــ آماده نمی کند. البته ما در گذشته ـــ آن تجربه را توشه‌ی کار کرده‌ایم، اما به هر حال همیشه برای ما ـــ جدید و گیج کننده به نظر می رسد. هر پایانی؛ اساساً یک جور بریدگی ناگهانی است، یک نوع بسته شدن: التیامِ زخمی که هنوز می جوشد. مهم نیست که نویسنده چقدر مهربان باشد، آن انقطاع همیشه چیزی خشن، قطعی و غیرقابلِ تجدید نظر است. انگار کسی دری را به هم کوبیده و ما را بیرون می کند! البته می‌توانیم آن را دوباره باز کنیم، اما دیگر هیچ چیز مثل قبل ـــ نخواهد بود.

لذت ـــ متفاوت است، دیدگاه خاصّی در خود دارد، تفاوت های ظریفِ دیگر. بازخوانی چیزی شبیه هجومِ یک متجاوزِ وارسته است، مثل وقتی که کسی حکایتی را به ما می‌گوید که قبلاً آن را می‌دانیم اما اجازه می‌دهیم ـــ به همان شکل تمام شود. کتاب تمام شده و اکنون ما از آن دنیایی که ما را مجذوب خود کرده بود ـــ خارج شدیم. برخی از خوانندگانِ کتاب؛ به چند روز زمان نیاز داشته تا پس از پایان یک کتاب ـــ بهبود یابند. اما دیگران به سرعت وارد مطالعه‌ی کتابِ دیگری می شوند، مانند عاشقان نامید؛ که در آغوش دیگری ـــ به دنبالِ آرامشِ روان هستند. به طور معمول این منجر به نآمیدی شدید،.. نفرت و انزجار، عصبانیت و خشم، انتظار و توقع.. در بهترین حالت،.. یا دلسردی شدید می شود. چگونگی چرخش و تأثیر احساسات مختلفِ انسانی آن چنان پیچیده بوده که هنوز هیچ شخصی‌ نتوانسته آن را به نحوِ علمی‌ توضیحَش دهد.

کسانی که بین پایان کتاب و اوج‌کامش، یعنی نوعی اوج فکری، تشبیهاتی قائل می شوند؛ کم نیستند. در حالی که در واقعیت بسیار بیشتر شبیه ضربه زدن به یک توپ است. البته، من در اینجا در مورد کتاب های خوب صحبت می کنم، کتاب هایی که چیزی بیش از لذت را تولید می کنند، که علاوه بر لذتِ زیبایی شناختی، احساسات دیگری را نیز دنبال می کنند. اگر عاقلانه به آن فکر کنیم، هر کتاب خوب چند سیرِ کافی از تنش، استرس و اضطراب را به ما القا می کند.

سرنوشتِ خواننده‌ی کتاب؛ در چند صفحه‌ی آخر مشخص می‌‌شود. پایان کار نزدیک است. آدم بیهوده تلاش کرده به هر جمله، به هر پارنوشته ـــ بچسبد، احساس می کند که هر چرخش صفحه‌ی قبل ـــ برگشت ناپذیر است. این قسمتِ ماست، نمی توانیم به عقب برگردیم. فقط می‌ماند که به جلو برویم، با دست و پا زدن، کمی عجله،.. حتی اگر ما را به خلأ و دنیای از پرسشهای بی پاسخ برساند. سرانجام کتاب بسته شده و با آن بخشی از ما ـــ محصور می شود. اگر کتاب خوب باشد، مطمئناً چیزهای زیادی برای ما به جا گذاشته است. اما ما نیز چیزهای زیادی در آن جا گذاشته‌ایم. لآقل اینطور حس می کنم، فقط یک نفسِ عمیق باقی می ماند.یک آه.. احساسِ خفگی گذشته است، اما به سرعت با دیگر حس ها خو گرفته و یا جایگزین می شود: خشم، مجموعه شایدها، دنیای کاش ها و حسرت یا حتی غمباری، دلتنگی و نآمنی.

به همین دلیل است که پایان خواندن یک کتاب خوب ـــ هرگز مثل اوجِ لذت جنسی نیست. در واقع، می‌توان گفت که نوعی سوگواری ایجاد می‌کند، احساسِ نبودن، گویی چیزی را از دست می‌دهی، یک دردِ بدیع.. دقیقاً به این دلیل که التذاذ نیز بخشی از آن است. و حالا چه؟ مناسب‌ترین سؤالی که احتمالاً اکثر خوانندگان از خود می‌پرسند. ضربانِ قلب بالا می رود، چیزی تغییر کرده است، چه جالب، راهِ برگشت وجود ندارد. دنیا دیگر مثل قبل نیست و ما نیز با آن برای همیشه پوست انداختیم.

اما حالا چه؟ فعلاً هیچ.. در حالِ حاضر ـــ در غم و اندوهِ عمیق، ما در مورد امکان خواندن دوباره آن کتاب، از بازگشت حرفها را می بافیم، افکار را حلاجی می کنیم. ما می‌توانیم همین کار را انجام دهیم وقتی می‌نشینیم، انگاری قرار است دوباره با یک عشقِ قدیمی‌ ـــ دیداری جدید داشته باشیم. اما می‌‌دانیم که ملاقاتِ دوباره و یا همان بازخوانی مجدد ـــ دیگر دردی از ما دَوا نخواهد کرد.

ممکن است فکر کنیم برخی از کتاب‌ها، مانند زندگی‌های شلوغ و بند زده شده، تا صفحه‌ی ۳۰ یا ۴۰ شروع نمی‌شوند. صفحات بالاخره تمام می‌‌شود، خواندنِ آن کتاب با تمامِ احساساتِ انتقالی‌اش ـــ سر آمده اما موضوعِ آن کتاب در درونِ ما آنچنان ریشه گرفته که داستان همچنان در پیکرِ ما ادامه داشته و احساساتِ دیگری پدید می‌‌آورد. دوئلِ احساسات پا گرفته و این لذت ـــ هرگز پایانی ندارد.

نرماندی، زمستان ۲۰۲۴ میلادی.