داستانی کوتاه از شمیران زاده



مادرم در این شب‌ها ـــ غذاهای موردِ علاقه‌ی من را برای شام حاضر می‌‌کرد، من و پدرم را در خانه تنها می‌‌گذاشت. هر بار که این اتفاق می‌‌افتاد ـــ شام را جلوی تلویزیون خورده و سپس پدرم با ماشین مرا به بستنی فروشی می‌‌برد، از این برنامه لذت می‌‌بردم، به خصوص خوردنِ بستنی‌های وانیلی.

امشب بعد از بازی کردنِ همیشگی‌ به آشپزخانه رفته تا به مادرم بگویم که سخت گرسنه هستم، هنوز نرسیده به آنجا ـــ داد زدم، مامان برای شام چه داریم؟

کسی‌ جوابم را نداد، برخلاف همیشه کاغذِ بزرگی‌ که نامِ پدرم به رویَش بود را به روی میزِ آشپزخانه ـــ در کنارِ یک ظرفِ کریستال پُر از لازانیا پیدا کردم، هنوز سِنم نمی‌رسید تا تمامِ نامه را بفهمم، فقط ابتدای آن را متوجه شدم، نامه را مادرم برای پدرم نوشته بود، انگاری با عمو بهروز جایی رفته است، آخرَش ننوشته بود که چه ساعتی‌ باز می‌‌گردد.

شام را با پدرم؛ جلوی تلویزیون ـــ با دیدنِ یک برنامه‌ی فکاهی صرف کردیم، پدرم نه حرف می‌‌زد و نه می‌‌خندید، ظرفها را به آشپزخانه برده و پس از شستنِ هر دو ـــ آن را خشک کرده و در جایش قرار دادیم. در آن هنگام پدرم رویش را به من کرد و گفت: برو آماده شو، می‌‌رویم بستنی بخوریم، این بهترین خبر برای من بود.

وقتی‌ به گاراژ رسیدم ـــ پدرم گفت در را ببند و بنشین صندلی پشت، شلنگِ آبِ حیاط از پنجره‌ی جلو به داخلِ ماشین گذاشته بود، اما حواسم به جایی‌ دیگر بود. آن شب قصد داشتم مزه‌ی دیگری را برای بستنی خودم انتخاب کنم، توت فرنگی‌؟ شکلاتی؟... من، من،... احساسِ خواب آلودگی می کنم.

پاریس ۲۰۰۲ میلادی.