قارقاری

 اوایلی  بود که به این منزل   نقل  مکان  کرده بودیم . خانه ایی در  ارتفاعات  تهران  با درختان  کهن  کاج  که ما را  از دید  اطرافمان  دور    نگه  میداشت .

 این خانه را   خیلی دوست  داشتم  و بعد از سالها دوری از  فضای  ایران و خانه های  آپارتمانی

داشتن  فضای  باز  حتی مشترک  هم نعمتی بود  که من و همسرم قدرش را خوب  می دانستیم .

   یکی  از شبهای اوایل  بهار   بود ....

 تازه به  خواب رفته بودیم که با سر و صدای کلاغی   بیدار  شدیم ... در  آن موقع شب چنین فریادی  از فضای  حیاط حکایت از ماجرائی داشت  که  هر دوی ما را   سراسیمه به  بیرون کشاند ..... و بدنبال   محل 

 صدا  براه  افتادیم ...

 تقریبا" روی اخرین  کاج  سر بفلک کشیده  یک کلاغ    بر روی شاخه ای  فریاد   میکرد .. و در  حالیکه چشم از مقابل   بر نمیداشت   صدایش بلند تر   هم  شد  و کاملا" معلوم بود که استمداد   می طلبد.

بروی  درخت مقابل که آنهم  کاج بلندی بود ..  چشممان   به گربه ای آویزان به شاخه درخت افتاد ...  در همین  موقع چیز ی  زمین افتاد  و  گربه  دیگری  پا به فرار   گذاشت ... تا  بخودمان آمدیم ........ سه عدد گربه   یکی پس از دیگری   از درخت  افتادند و  پا به فرار گذاشتند ........

 صدای کلاغ قطع شده بود ولی همچنان  نظاره میکرد   . ما  قدری اطراف را گشتیم و  چون چیزی نیافتیم و گربه ها هم رفته بودند   ..کلاغ را رها کرده و  به  درون ساختمان  برگشتیم  و  ماجرا  بخیر  و خوشی تمام  شد .

 

 چند  وقتی  گذشت  و ماجرای ان شب بکل  فرامو ش شد ......تا   اینکه

 یکروز  که مشغول  آّبیاری بودم   بر روی همان  درخت که گربه ها  سر ازیر  شده بودند    چشمم   به بچه کلاغ زشتی افتاد   که تنها نشسته بود و منو نگاه  میکرد .

 هر چه نگاه کردم  نه لانه و نه موجود دیگری  قابل رویت نبود ... بنابراین  تعجب کردم  که  این کلاغ  تنها  چه میکند؟...

.کارم که تمام شد  احساس مادریم گل کرد و  بی اختیار   بدنبال   چیزی برای خوردن  به منزل رفتم و 

چند  دقیقه ای بعد  با مقداری  خوراکی  بیرون  آمدم ... کلاغک همچنان بر جایش  باقی بود ....... آهسته به نزدیکترین  محلی که  میشد نزدیکش  شدم و آرام خوراکی ها را  روی دیوار  و مقابل چشمش  قرار  دادم و کمی  دور تر به   نگاهش ایستادم........کمی  تامل کرد ...و بعد با دقت همه جا را سر کشید و به آرامی   به روی دیوار فرود آمد و  باز بعد از  کمی دقت  یک تیکه  برداشت و  پرواز کرد و رفت !... منهم  کمی به کارهایم ادامه دادم  و برگشتم . فردا  صبح باز  همین صحنه تکرار شد  کلاغک  همچنان  روی همان شاخه منتظر  بود ..........

  از آن ببعد  ..  دو بار در روز  کار من  تهیه غذا برای کلاغک بود که  حالا بهش  لقب  " "

 داده بودم .!

قارقاری  همچنان  تک تنها  نه پدر و مادری و نه  خواهر یا برادری / تنهای تنها بود .

 کم کم  قرارهای روزانه ما ن با قارقاری  با گفتگو  توام شد !!....

البته من به زبان پارسی  با او حرف میزدم و او با ادهایش  جوابگویم بود .

 یکروز  پدرم به دیدن ما  آمده بود  و طبق  عادت.... من  عصرانه  را   تدارک دیده بودم  و در حیاط   نشسته بودیم  که غار غاری   سر جای همیشگی  حاضر شد ... ولی

انروز  پسرم  که اطاقش درست  جلوی محل عبور من به محل غدا ی قارقاری   بود   ... معلم داشت  و من نمی توانستم غذا ی   قارقاری را بدهم  بنابراین ..  یواش بهش گفتم:

 " قارقاری ..پویا  معلم داره ..من نمیتونم بیام اونجا تو بیا اینطرف حیاط ....!

 

 

پدرم ...که برای بار اول   منو در حال گفتگو با  کلاغ می دیدند .....

 با خنده ای  گفتند" ایی  آقاااا  ،.. بزرگواری شدی بابا  جان !...  با کلاغ حرف میزنی و  منتظری که اونهم جواب بده !..؟......

  با خنده گفتم :  بله با باجان  من با زبان دل باهاش حرف میزنم / اونهم  با گوش جان  می شنودشششش !!.........

 

 و هنوز حرفم تمام نشده بود  که قارقاری  آمد و درست در  جائی که گفتم نشست ..... و من با لبخند  پیروزمندانه ای  غذایش را  دادم ... و پدرم هم  با نگاهی پر معنی و پراز مهر  نگاهم کرد

.

زمان گذشت و روزهای تابستان   رسیدند وفضای  حیاط رنگ دیگری گرفت .......حالا  با سر سبز شدن  فضا  و استخری که   با اب  تمیزش وسوسه انگیز  بود .. 

بجه های  دو طبقه دیگر را هم ذره ذره  به جمع دوستانه و خانوادگی ما کشاند

روزها  بچه ها که با دختر و پسر خودم .. دو پسر و چهار   دختر  کوچولو  میشدند   شال و کلاه  میکردنند و  می امدند    در حیاط  پیش من ... منهم که عاشق  

 صدای خنده و شیطنت  انها بودم ..خودم هم   به اب میزدم و  با انها مشغول می شدم ...

 همگی  بجز دختر کوچولوی  طبقه سوم   شنا بلد  بودند  و  دخمرک  ملوس کوچولو هم  با من شروع به   یادگیری کرد ......

 

 مدتی نگذشت که متو جه  شدیم قارقاری    هم پای ثابت  برنامه ماست  و هر روز   به نظاره مان  مشغول است   .

 

 واااای که  این دخترک ملوس  دل و دین منو برده بود  و  اغلب در اغوش من  بود ........

 اما در  این میان   یک جفت چشم ملوس دیگر هم  منو  زیر نظر داشت و ان  دخترک همسایه دیگرمان بود که  شنا بلد بود  و  از بغل هم بدش نمی امد  و معلوم بود  که

 شنای دونفره و گاه سه نفره مان  را ترجیح میده !....

 

در مدت کوتاهی این  دو تا عروسک ملوس هم  به بچه هایم اضافه شدند! و  بعد ها    تا سالها   لذت  تابستانهای من بودند .

 

 

قارقاری  هم  کم کم بزرگ شده بود و شکل کلاغ واقعی داشت و با اینکه دوست داشت با ما باشد ...من راستش نگران بودم

 از اینکه به انسان اعتمادپیدا  بکنه و  یکروز مرا از کرده ام پشیمان کند... و  سخت میترسیدم  .......

 آخه  این    موجود دو پا  گاه برای موجودات  دیگر  از هر  خطری خطرناکتر میتونه باشه .

 

 زمان گذشت ...قارقاری یکی از برنامه های روزانه من بود  که باید بموقع   بهش میرسیدم و غذا   می دادم .....

  او  هیچوقت  گرسنه نمی ماند  و بهمین دلیل  هیچوقت هم   به پرنده ها و بچه هایشان   که در لابلای  درختان  لانه داشتند    صدمه نمی زد .

 معمولا " پرندگان بویژه کلاغها  زمانیکه خودشان  بچه دار   می شوند   چون   بچه شان به پروتئین  نیاز دارد   انواع کرم و  عنکبوت و مارمولک و  جوجه  پرنده های کوچک تر و بی دفاع   را  طعمه قرار  میدهند . ...

ولی  این درست بر خلاف

 انسان ها ست که برای  لذت و تفریح هم شکار میکنند .........

.باری  این ..غارغاری من از هر نظر خاص بود.

 

 با بزرگ تر  شدنش ....بنا به قانون هستی    او هم  خانواده دار شد ! و  یکروز دیدم  همراه با جفتش  بر شاخه  بلند  درخت  کاجی  تدارک لانه ای  می بیند .

 نمیدونستم  اون  ماده است  یا  نر  ولی  شوق  زندگی را بخوبی   در او  میدیدم.

یک روز گرم  تابستان  بود  که  طبق معمول  برای دریافت   سهم روزانه اش  پیدایش شد ..تنها بود   و وقتی امد  به غذا  اعتنا   نکرد  و همینطور که مرا می پائید ...!!!؟

 شروع به تجسس  در  لابلای منافذ دیوار کرد ..... و در حالیکه نوکش را  مرتب به دیوار میزد  بالهایش را  کمی پائین کشید و  شروع به حرکتی بی صدا مثل  قاارقار کردن  کرد و مرا ورانداز میکرد!!!.........

 نمی فهمیدم   چه مشکلی دارد  ... فکر کردم  چیزی در گلویش گیر کرده  ...

 بناچار   بهش نزدیک شدم .... کمی که جلو رفتم   لا بلای    اجر ها    چشمم به  عنکبوتی افتاد  .... با زبان  بی زبانی  بمن  فهماند  که  برای  خوردن به حشرات و  به عبارتی گوشت و پروتئین   نیاز دارد . منکه  مدتها بود   بخاطر    غذای  حیوانات   پوست  مرغها   را جمع میکردم  و اغلب   با کمی هویج  و گاه سیب زمینی    سوپی  میساختم و  نانهای خشک و لبه های انرا  که از  همسایه هایم هم  گدائی میکردم ( ! ) در آن  تیلیت  میکردم  و   برای چند  روزی شکمهای  کوچولو  ها ی محله سیر   بود .  اما    قارقاری  غذای پخته نمی خواست ..... فهمیدم چه بکنم    بهش گفتم صبر کنه تا بر گردم ...... و دقیقه ای دیگر   مقداری پوست مرع  را ریشه ریشه مثل کرم  حاضر

کرد دم  و برایش بردم ......... وای که  ذوق کرد و   فوری برداشت  و  رفت ........

 

 اینکار   را   تا مدتی ادامه دادم...  و حالا دیگه هر  روز  چند  باری     می امد و   پوست مرغش را میگرفت و   به غذای بقیه  اعتنائی نداشت ........

 بالاخره  این ایام هم  گذشت  و من کم کم منتظر  دیدن

 خانواده اش بودم ..... ولی با تعجب  می دیدم  قارقاری  همچنان تنهاست !...

و هر چه انتظار  دیدار (   خانوم و بچه ها  را کشیدم ! )

خبری نشد .

و برنامه مان به همان روال قبلی ادامه  پیدا  کرد . غذا را  من   در  سینی های  مخصوص  سر دیوار    در چند  نقطه دور و نزدیک  قرار  میدادم  تا پرنده ها  با خیال  راحت  جدا  از یکدیگر   بتوانند  از آن    بخورند .   

  

خانه من همیشه پر از موجودات دوست داشتنی  بود ( بچه ها  و حیوانات )     و من .. بدون آنها  زندگیم   چیزی کم  داشت !  ...

 

 حیوانات  بر دو دسته بودند   درون   خانه و بیرون از خانه ..اماا همیشه آزاد..   بدون بندی و  قفسی ... قفس تنها رل خانه  و  پذیرائیشان  را داشت  و پرنده ها  اینو خوب میدانستند .

در این میان   فیدو  سگ کوچولوی دخترم   هم خیلی خوب یاد  گرفته بود  که با  بقیه دوستی بکند ... فقط  گربه ها   را   به هیچ صورتی پذیرا نبود ...راستش منهم با زیاد   شدن پرنده ها  و دیدن صحنه  حمله  به پرنده ها ... چندان ناراضی نبودم و غذای گربه ها را در خیابان  و کنار  سطل زباله قرار مبدادم ... اینجوری  شکمهای ریز و درشتی  سیر  میشدند .

 

 صبحها   بنا  داشتم تا  شیر و قهوه ام را  روی تراس و در  فضای بار  بنوشم  ..سکوت  و گاه بگاهی صدای پرندگان   برایم

 حیاتی بود  و  بدون  آن  سخت خمار   بودم !.......

 یکروز  که مشغول نوشیدن  قهوه ام بودم   قارقاری   طبق معمولش    بکنارم آمد  ولی  بر خلاف همیشه اش ..... اصلا" تحویلم نگرفت !...

 بعکس بی اعتنا به من  شروع به  بازی  دادن  فیدو کوچولو شد!! ... /فیدو هم  از خدا خواسته   با اون  مشغول  دویدن به اینور  و انور  شد ....... صحنه قشنگ و جالبی بود .

 کلاغ  چیزی را که نمیدانستم  چیست برای بازی با  فیدو می انداخت و  هی  دنبال   هم  می کردند  ...در  همین موقع  همسرم برای خداحافظی و رفتن  به سر  کار    آمد  و  با دیدن  کلاغ و سگ   قدری تعجب کرد ولی  توی خانه ما همه چیز ممکن  بود ..(.خوشبختانه  همسایگان محدودی  ما را  میدیدند و میشنیدند ...وگرنه  بی تردید   یا مرا دیوانه  و یا 

 جادوگر    می خواندند)  !......

چون   زنی  در شرائط من    در حال گفتگو با  موجودات  ریز و درشت  بی شک   از نظر  جامعه   مشکل اساسی دارد .  ولی همسرم با من و این صحنه ها مانوس  بود و تنها لبخندی زد و خداحافظی کرد .

 هنوز از رفتنش کمی نگذشته بود  که دیدم  کلاغ از جلو و سگ بدنبالش به ته حیاط رفتند و در پشت   شاخه ها  از نظر

  پنهان شدند !...

 کمی نگذشته بود که  فریاد  سگ  بهوا بر خاست و من با خودم گفتم  که حتما"  بلائی سرش

آمده که اینطور  واق واق میکنه * ( پارسی را پاس بدارید  و از لعت پارس کردن  اجتناب کنید  )

یطرف آنها  دویدم ....و وقتی رسید م همانجا  در سر جایم  میخکوب  شدم !..........صحنه دیدنی بود

 

  ما.... در  انتهای  حیاط دیواری از  پیچ  یاس امین الدوله   داریم که    به مرور ایام  مثل دالانی   طویل  شده

و اغلب  جایگاه شکار   یا به عبارتی ( آشپزخانه  گنجشک کباب)  گربه هاست !!.....

 زیراکه در   آن پنهان  می شوند  و  به شکار  می پردازند .....

 متاسفانه  این طبیعت  آنهاست و من  هر کاری کردم که   این پناهگاه شکارشان  را بهم بزنم  نشد  و  پیجها  چنان  بهم  بازو داده اند  که نگسستنی است .*( کاش ما آدمها  اینطور متحد  بودیم )

  باری ..... /

 در میان  این شاخه ها  گربه  ای خزیده بود  و  کلاغ که  او را  ظاهرا" شناسائی کرده بود   باطرح دوستی با  سگ که تنها دشمن  گربه ها  در  آن راستا  بود  ...... به انتقام  نشسته بود و   بر روی نرده ای مقابل   آنها  مشغول نظاره  بود

  و  همراه   فیدو  که واق میزد   او هم قارقار میکرد و شادیش را   نشان  میداد ..............

 

 او  با دیدن  من  ظاهرا" پشت گرمی بیشتری احساس کرد و با حرکات  سر  و گردنش مرا هم به نمایش دعوت میکرد .

.

 نمیدونستم  چکار بکنم  صحنه هم خنده دار  بود  و هم دلم بحال  گربه بینوا  می سوخت ...  سگ  واق واق کنان   بالا  می پرید و  قارقاری  هم به تشویقش سر و صدائی بپا کرده  بود  و در  آن میان  دوچشم براق و  وحشت زده گربه  تضاد  عجیبی   بوجود  آورده بود .

 باورم نمیشد  که  این کلاغ  با هوش  چنین  نقشه جالبی طرح کرده باشد ....که اول   دوستی  دشمن  دشمنش را بدست بیاره و  بعد    به این دوست جدید   دشمن  قدرتمندش را   ازائه بد ه تا او را  ادب کنه ..

.واووو... !!!!........ حیرت انگیز است.

 ما آدمها عقل را مختص بخودمان می دانیم و  آنچه در  موجودات دیگر  هست را غریضه  می نامیم ...

 فکر میکنم  این بی انصافیه .

 خوشبختانه  گربه  با رسیدن من فرصتی برای راه یابی   پیدا کرد و   بر دیوار  همسایه جهید و فرار  کرد  و صداها  خاموش شد .

ولی من همچنان  مبهوت  این داستان بودم و یقین کردم  که علت  نبود   خانواده  قارقاری چه بسا  همین گربه بوده .....

شب  ماجرا  را برای همسرم مو به مو گفتم   تا  اگر  جائی از او شهادت خواستم  بتواند نقل کند که : بازی  و  بدام گیری کلاغ را  .به چشم خود  دیده ...

( چون  بیشتر  اتفاقاتی که برای  من  رخ میدهند  بنظر  تجسم ذهن  من میایند)  ! و گاه  به شاهد  نیاز  دارم .

 

دوستی و بازی قارقاری  با فیدو  دیگه تکرار نشد !! ولی   کینه اش را هم بعید  میدانم  بشه  پایان یافته  دانست .

.ولی حد  اقل برای مدتی دلش خنک شد .