سگ ولگرد  
            و..... امت مسلمان

نوشته : رها ایراندخت

 


سالهاي قبل از انقلاب بود ..

.در آنزمان شايد دوازده سيزده ساله بودم .
منزلمان در يكي از كوچه هاي فرعي خيابان پهلوي بود كه امروز به خيابان وليعصر تغيير نام داده .
ايام بهار بود و تعطيلات نوروزي مدارس .
با دوستي كه در همسايگيمان بود قرار گذاشته بوديم صبحهاي زود براي راهپيمائي در هواي خوش بهاري ... كناره خيابان پهلوي را تا ساعتي طي كنيم . انموقع ها

بر خلاف امروز ضوابط اخلاقي و امنيت اجتماعي در حدي بود كه دو دختر نو جوان بتوانند تك و تنها زير سايه درختان قدم بزنند و لذت ببرند ...
آنروز هم يكي از همان روزهاي زيبا بود و ما صبح زود از خانه بيرون زديم خيابان خلوت و هوابس لطيف بود
در ان سن دو تا دختر با هم تا دلتان بخواهد حرف و تعريف دارند ... و گردشمان زمان را از يادمان ميبرد ...
وقتي تصميم به برگشت گرفتيم ديگه آفتاب گسترده شده بود و خستگي هم به گرما اضافه شده بود و براي رسيدن عجله
داشتيم ... خيابان هم ديگه شلوغ بود كه ناگهان جيغ ترمز ماشيني و بلافاصله حركت تند و فرارش ما رو ميخكوب كرد
جوان ديوانه با سرعتي كه داشت به چيزي اصابت كرده بود . كه بي حركت بر زمين بود.
كمي كه نزديك شديم سگ ولگردي رو نقش بر زمين و در حال ناله كردن ديدم .... حيوونكي روي زمين افتاده بود و ماشينها از كنارش مي گذشتند و اون فقط ناله ميكرد .......ماشينها ميگذشتند و مردمي هم كه اطراف بودند فقط نگاه ميكردند!!
ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم..

 سر جنباندم وسط خيابان و در كنار سگ بيچاره بودم بلكه ماشين ديگري بهش نزند ...
كمي پائين تر چند تا مرد تماشا ميكردند ....

 گفتم ..ببخشيد ميشه بيائيد كمك كنيد من خانه ام نزديكه ببريمش انطرف خيابان ؟
يكي گفت خانم خطرناكه د ست نزن ميگيردت ...

  دومي گفت سگ نجسته من نماز مي خونم ... ...!.
خلاصه از هر گوشه يكي چيزي ميگفت و من ! ... ديدم اينها كاري بكن نيستند ...

 رفتم جلو تر ديدم سگ بيجاره با درماندگي نگاهم ميكنه و ناله ميكنه .........جلوتر  رفتم و دستم را مقابلش گرفتم ... كمي بو كرد و دمی تکان داد .. بعد نوازشش كردم ...

با چشمهاش حرف ميزد و كمك مي خواست ... نگاهي به جسته اش انداختم قد يك سگ گرگي بزرگ بود ... رو كردم به اون ملت شجاع و ديندار و فرياد زدم
مي بينيد كه حتي ميگذاره بهش دست بزنم ... حالا هم ميخوام ببرمش اونطرف خيابون اگر ممكنه

    لا اقل مواظب ماشينها باشيد تا من بتونم رد شم .......

 خوب ايندفعه كمي غيرتشان  به حركت درامد و را ه را باز كردند ... ولي من بيچاره سگ به بغل انقدر بزرگ بود كه جلويم را نمي ديدم فكر كنم از خودم هم بزرگتر بود ... دوستم هم انطرف خيابان فقط نق ميزد وميترسيد ... و خشكش زده بود.
بالاخره با هر بدبختي بود با تحمل وزن سنگين سگ و فشار متلكهاي عابرين نفس زنان به اونطرف رسيدم
دوستم كلافه و دلخور نگاهم ميكرد ...... و زير لب غر ميزد.. حالا چكار مي خواي بكنيش ؟
گفتم هيچي ميبرمش خونه !!! ........ آه از نهادش بلند شد وگفت دختر اين پر از ميكروبه مگه ميشه ببري خونه !؟
گفتم بي خيال ميگذارمش توي گاراژ... و راه افتادم .........

هنوز نمي دونم تا خونه چطوري رفتم ولي يك نيروي فوق العاده بهم كمك ميداد

 تا رسيدم.... با صداي من كارگرمان در را باز كرد و حيرون منو ورانداز كرد !...ولي دم نزد ...

 من مصمم تر از اون بودم كه حرف كسي را گوش كنم( در آن دوران هم  سلسله مراتبی  بود که من با سن کمم  حرف اول را به خدمه  میزدم ) ...

 سگ رو گذاشتم روي زمين و بهش گفتم برو يك ظرف آب بيار و يك زير انداز براش پيدا كن ....
ظرف مدت كوتاهي سگ آرام روي پتو كهنه اي خوابيده بود و منو با سپاس نگاه ميكرد .
در اينجا روحيه دوم من يعني حس دكتريم بجوش امد .... آخه من هميشه دوست داشتم دكتر يا دامپزشك بشم ...و لي اخرش معمار باشي شدم !!
توي منزل وسايل كمكهاي اوليه حاضر و امده بود .... يك قوطي چرمي ابي با وسائل جراحي اوليه !!!
تازه مدتي بود كه عمويم انرا از المان اورده بود و منهم از خدا خواسته با مهارت بجون پانسمان و بستبندي پاي سگ بدبخت شدم
ولي حيوونكي اصلا" صدايش در نمي امد ...منهم در غالب خانم دكتر با مهارت دو قطعه چوب مخصوص را دو طرف دستش قرار دادم و كمي كرم پنسيلين موجود را زدم و يك بسته باند هم بدورش و در آخر چسب نواري مخصوص زخم هم زدم ...كارم حرف نداشت .
با افتخار نگاهش كردم بدون حركت منو نگاه ميكرد ... رفتم توي خونه و ...دستبردي هم به اشپزخانه زدم و يك ظرف غذا هم اوردم و جلويش گذاشتم ... سگها معمولا" دوست ندارند هنگام غذا خوردن كسي بالاي سرشان باشه ..ولي سگ كه اسمش را گرگي گذاشتم ... با نجابت تمام متحمل من و نگاهايم بود .
طرف هاي بعد اظهر بود كه پدرم آمد ... و با مهمان جديد اشناشد ..... اونهم خوشبختانه حيوانات را دوست داشت و
هرگز انها را نجس و كثيف و غيره صدا نميكرد ... گرگي هم با با رو پسنديد و رسما" به جمع خانواده پيوست .
خوشبختانه زخم پايش خيلي زود خوب شد و به راحتي مي توانست بايستد و با كمي كوشش مي توانست راه برود .
با شروع مدرسه روزها در غياب من احمد (كارگرمان ) با او بازي ميكرد و نه او و نه حتي ننهء پيرم از نجستي و
بدي و كثيفي گرگي حرفي نمي زدند ... ولي با باز كردن زخم و بهبودش يكروز با شلنگ آب به جان بيچاره افتادم
و خوب تميزش كردم .......... ولي بقيه كار را به احمد سپردم و

 مستقيم رفتم زير دوش حمام ... و خودم هم گل شدم .
واي كه گرگي خداي محبت بود تا مريض بود كه در خانه منتظرم بود و ميگفتند تا وجودم را احساس ميكنه مياد دم در ......... و شادي ميكرد .... با احمد هم خيلي خوش بود چون بهترين قسمتهاي ممكن استخوان را برايش ميخريد و بهش مي داد
كم كم گرگي صبح ها منو تا اتوبوس مدرسه بدرقه ميكرد ..... و عصر ها هم سر ساعت منتظر امدنم توي خيابون منتظر بود ... جالب اينجا بود كه خانه ما در كوچه اي بود كه يك طرفش وزرا ( خالد اسلامبولي كنوني ) و طرف ديگرش پهلوي بود... اتوبوس مدرسه توي وزرا اول مي رفت تا بالا و بعد دور ميزد مي امد پائين و ميرفت به طرف مقصد بعدي .
گرگي خوب فهميده بود من وقتي سوار ميشم تا بالا ميرم ويكبار ديگه در بازگشت از جلويش رد ميشم ...

 براي همين در انتظارم ان طرف ديگه خيابان مي ماند.... و راننده سرویسمان هم  يك بوق برايش ميزد انوقت بود که

 اون  با معرفت ميرفت .

گرگي سگ ازاد بود و محيط حياط و گاراژ را تحمل نميكرد منهم از حيوان در بند بي زارم و هيجوقت نتوانستم موجودی را در بند كنم ... بنابراين روز ها ميرفت گشت ميزد و براي غذا و استراحت مي امد و باز ميزد بيرون ...........
اين مدتها ادامه داشت ............ تا اينكه يكروز گرگي ديگه بر نگشت ............


بعد ها شنيديم كه شهرداري سگهاي ولگرد را سم ميده .............

 امروز عكسهاي كشتار سگها با تفنگ و گلوله در جمهوري اسلامي منو بياد اين داستان انداخت .........

 خيلي از غيبتش غصه خوردم ولي....

 هيچوقت هم باعث نشد تاسف بخورم كه چرا اسيرش نگه نداشتم تا زنده بماند ............