کوكي ..... سگ رها شده در پاريس ........................ 



يكي از روزهاي زيباي بهاري پاريس بود .                                                                                              
آنروز فقط يك كلاس بعداز ظهر داشتم ...و تا نزديك هاي ظهر توي خانهء كوچولوم با موزيك و فال حافظ و شير قهوه روزانه ام سر كردم .
عاشق روزهائي بودم كه صبح با زنگ ساعت بيدار نشم .

آنروز از همان روزهاي ناب و كمياب پاريس بود , دوش سريعي گرفتم و به اطاقم برگشتم ... هاله اي از خورشيد پنچرهء سراسري اطاق را كه منو با آسمان پاريس متصل مي كرد روشن كرده بود و بوي قهوه و صداي موزيك كلاسيك از راديو , فضاي استوديوي كوچك و محصليم را رونق داده بود... پنجره را كمي باز كردم تا هواي مطبوع بهاري لبريزم كند...
در گوشهء كنار پنجره, محل محبوبم قرار داشت ..يكنوع مبل چرمي بشكل گلابي كه ( با گوله هاي ريز پوليستيرن در داخلش ) وقتي رويش ولو مي شدم فرم بدنم را بطور دلپذيري مي گرفت ( بعد از آن هرگز مبلي به اين راحتي و كم حجمي نديدم ).
كنار دستم رو به آسمان پاريس كتابخانه كوچكم با حافظ ( مرحوم انجوي ) و جلد زرشكيش منو بخود صدا ميكرد ....عاشق تنهائي وخلوت صبحگاهيم بودم , اينجور وقت ها
توي مبلم كه به ان " پوف " ميگفتند , لم مي دادم و فالي بر حافظ مي زدم و قهوه ام را جرعه جرعه همراه با موزيك (راديو فرانس موزيك .. كه هر روز موزيك كلاسيك پخش ميكرد ) مي نوشيدم و كيف ميكردم .تنها زندگي ميكردم و مجرد بودم .مادرم كه از سن دوسالگيم و جدائيش با پدرم از من دور بود انزمان در فرانسه بود و در همان مجموعهء خانه من زندگي ميكرد ولي هر دو ترجيح مي داديم استقلال داشته باشيم .
انروز بالاخره از خانه ام دل كندم و به قصد راه پيمائي اطراف منزلم كه نزديك رود خانهء سن بود لباس پوشيدم و بيرون زدم . هوا بهشتي بود محوطه جلوي منزل غرق گل و سبزه بود و درختها با برگهاي نو شكفته شان هوش از سرم برده بودند .... آهسته به را ه افتادم مجموعه ما شبيه به يك " يو" بود و شش آپارتمان بلند مرتبه انرا گرفته بودند كه همگي دربشان رو به اين فضا قرار داشت .
از جلوي در خودمان كه را ه افتادم متوجه جمع چند نفري از خانمها در مقابل درب بعدي شدم ....
وقتي نزديك شدم ديدم بدور چيزي حلقه زده اند ... با خانمي كه آشنا بودم سلام عليكي كردم و ماجرا را
جويا شدم .... خانم گفت سگ كوچكي را رها كرده اند كه قلاده اش هم هست ولي نمي گذارد كسي بهش نزديك شود .
اول بگويم كه در فرانسه تمام حيوانات خانگي چيزي مثل شناسنامه در مركز حمايت حيوانات دارند ... و اين شماره براي سگ ها و گربه ها روي قلاده و يا داخل گوششان نوشته مي شود تا در صورت بروز هر حادثه اي قابل تشخيص باشند . بهمين دليل همه مي خواستند زود تر به شماره دست يابند تا به حمايت حيوانات خبر دهند .... اما سگ كوچولو كه سخت ترسيده بود در گوشه اي نشسته بود و غر مي زد و دندان نشا ن ميداد به هيچكس اجازه نزديك شدن نمي داد . حيوونكي از وحشت جمعيت دورش چشمهايش گرد شده بود نزديك رفتم و گفتم بگذاريد من امتحان بكنم ... خانمها گفتند ممكنه هار باشد و بگيرد احتياط بكنيد
من در حاليكه يواش باهاش صحبت ميكردم نزديكش شدم .... كمي عقب عقب رفت ولي از حالت قبلي دوستانه تر بنظر مي رسيد .... يواش دستم را درمقابلش گرفتم تا بو كند ... سگها از راه تنفس به خيلي احساسات پي مي برند كه ما از آن بي خبريم , ازجمله احساس دوستي و يا ترس و دشمني را از بوي افراد درك مي كنند .... حيوان كوچولو بنظر مي رسيد كه از وجود من كمتر نگران است ولي تا جلب اعتماد ش خيلي راه بود, ديدم كم كم به ديوار چسبيده شده و آثار نگراني بيشتر و حالت دفاعي درش پيدا شد .
بنا براين نا اميد بلند شدم و نا اميد به بقيه پيوستم ...همسايه ها گفتند : خبر مي دهيم بيايند و ببرندش . من به ناچار راه افتادم كه برم ولي وقتي برگشتم و نگاه ديگري بهش كردم .... ديدم با حالت خواستي نگاهم ميكنه... نميدونم چي منو برگرداند نتوانستم به راهم ادامه بدم ... حيوان بسته زبون حرفي براي گفتن داشت كه نمي فهميدم .. ولي مي شنيدمش!!...فقط / دوباره برگشتم ...

_________ ____________

دوباره به جمع خانمها رسيدم و گفتم يك كم بمن فرصت بدهيد اين حيوان ترسيده ... اگر دورش را خالي بكنيم شايد من بتونم قلاده اش را باز كنم .... حرف منطقي بود و ملت هم خسته شده بودند .... دربان محوطه هم كه امده بود بمن گفت پس ما ميرويم شما اگر نتوانستيد كاري بكنيد بمن خبر بديد تا كه خبر بدهم .....
بالاخره تنها شديم ... حيوان ارام گرفت ... پهلويش نشستم , اعتراضي نكرد دستم را يواش جلو بردم
اينبار انرا بو كرد ... و عقب نرفت .... من جسور تر شدم و فاصله را ملايم كم كردم ... البته كم كم سرماي سنگفرش كنار در سرما ي نامطبوعي را به تنم منتقل مي كرد ... ولي مهم نبود چشمان سگ با من حرف ميزد و نگرانيش را مي گفت .... او با زبان دل مي گفت و من با گوش دل مي شنيدمش ... دردش را حس ميكردم ولي هنوز حركتي دعوت كننده نداشت ... / ... زمان مي گذشت و من گردش و دانشگده و همه را فراموش كرده بودم و جلوي درب ساختمان همسايه كنار يك سگ كوچولوي ملوس روي زمين نشسته بودم
ومنتش را مي كشيدم ...
كم كم سگ خسته شد و از حال ايستاده به حال خوابيده در امد و كله اش را با چشمان نافذش بمن دوخت ...دستم را كمي جلو بردم بو كرد , دوبار كمي نزديك به سرش ... اينبار با نگاهي نرم و مهربان سرش را نزديم براي نوازش گرفت ..........واي ييييي چه نرم ولطيف بود .... اونهم دستم را ليسيد ديگه حسابي مطمئن شدم ... و به نوازشش پرداختم .... سگ كوچولو خودش را بمن نزديك كر د.
چند دقيقه اي گذشت خواستم قلاده را باز كنم ولي ديدم بهتر است اول گوشش را ببينم .... خداي من شماره داشت ..... ديگه خوشحال شدم سگ تقريبا" نجات پيدا كرده بود . كمي ديگر با هم مانديم و اينبار من از جا بلند شدم اونهم بلند شد .... بهش گفتم بيا ااا آ ..... دنبالم راه افتاد . ديگه توي پوستم نمي گنجيدم با هم بطرف خانه راه افتاديم سر راه به دربان نتيجه را گفتم و شماره را برايش خواندم تا به گمشدگان حيوانات خبر بدهد . و خوشحال همراه سگ به خانه رفتيم . اولين چيز آب بود كه برايش گذاشتم و تقريبا" تمامش را خورد ... بعد با آنچه در چنته داشتم بخيال خودم غذاي لذيزي تهيه كردم و با شوق جلويش گذاشتم ...
با چشمهاي غم زده اش نگاه كرد و چرخيد و رفت زير تختخوابم پنهان شد.!!....
فردايش خوشبختانه اخر هفته بود تعطيل بودم و با سگ كوچولو تنها ماندم .... اسمش را با هم انتخاب كرديم !!؟
من هر چي اسم به عقلم مي امد مي گفتم و بالاخره به يكي عكس العمل نشان داد... (كوكي ) !...
و اسمش شد كوكي خانووم .
از فردا من و كوكي در انتظار تلفن صاحبش لحظه شماري ميكرديم . روزي دو بار براي رفع نيازش بيرون مي رفتيم ...ولي همچنان غذا نمي خورد من از كنسرو سگ و غذاي خشك مخصوص تا بيفتك خودم امتحان كردم ... لب نمي زد و مرا فقط نگاه مي كرد و به زير تخت مي رفت .
حمايت حيوانات اعلام كرد
كسي تا بحال خبر گم شدنش را نداده ! و احتمالا" رها شده است !....
از انطرف حيوان بي قرار و غمگين بود و كم كم بي رمق مي شد ...
دو روز گذشت و همچنان لب به هيچ چيزي نمي زد . روز سوم وقتي براي غذا صدايش كردم از زير تخت بيرون نيامد .... با وحشت دولا شدم و نگاهش كردم خيلي بي رمق نگاهم كرد نمي دانستم چه بايد بكنم با ظرف غذا كمي عقب نشستم و بي اختيار اشكم جاري شد و بهش گفتم : كو كي مي داني كه من تمام سعيم را كردم .... ولي هيچ خبري نشده ... كوكي توداري مي ميري ومن نمي خوام بميري ...منهم دوستت دارم ...چرا غذا نمي خوري ...؟. و اشكهام سرازير شدند ..............
يكوقت بخودم امدم كه حق حق امانم نمي داد فكر مردنش ديوونه ام ميكرد ...... يكدفعه ..
كوكي با تمام ضعفش خودش را بمن رساند و شروع كرد به ليسيدن دستم ....و خوردن غذاي توي ظرف ....
اشکم تبدیل به اشک شوق شد و به قربان دقه اش پرداختم.
از انروز... گذشته را كنار گذاشت و شد سگ من ....
سگي كه همه جا با من بود . توي مترو / توي دانشكده /
وحتي سر كلاسها !.... همه كوكي را مي شناختند و حتي سر كلاس ها یم اروم توي كيف مخصوصش مي خوابيد
يكبار يكي از استاد ها امد و گفت ... بنظر ميرسه خسته شده ؟.... گفتم شايد ........ آنروز كلاس به خاطرش تعطيل شد ! و به محبوبيت كوكي در دانشكده اضافه شد و حالا همه بهش مي رسيدند و باهاش بازي ميكردند .
من از تنهائي در امده بودم و بهانه تازه اي براي لحظه هايم پيدا كرده بودم .
كوكي خانوم خيلي مودب بود .... و بهانه خوبي براي سر گرمي سالمندان اطرافم ! ...
خانه ام نزديك برج ايفل و پارك جلوي آن بنام ( شان دو مارس ) بود و من دوبار در روز همراه كوكي براي گردش انجا ميرفتيم ...قبلا" بخاطر پرنده ها ميرفتم كه از ادمها نمي ترسند و از دست دانه ميگيرند
براي من ارتباط با فضاي باز و حيوانات مثل تنفس بود . و حالا با بودن كوكي بهانه بهتري بود براي پرسه زدن ... خيلي زود عده اي دوست پيدا كرديم ...سگهائي كه همزمان در روز براي گردش مي امدند دوستان كوكي بودند ... و سالمندان تنها هم گوشهاي رايگانم را بكار ميگرفتند ... من هميشه سالمندان را دوست داشتم .... بعد از يك سني افراد سالمند مثل بچه ها معصوم ميشوند .... ولي برعكس بچه ها كه افراد را جذب مي كنند اينها ..تنها و تنها تر مي شوند و براي يك كلمه صحبت از هر كسي منت مي كشند ...
من و كوكي عاشقشون بوديم و من گاه مدتها باهاشون به حرف مينشستم ... چقدر نگاه خوشحالشون را دوست داشتم .
من و كوكي لحظه اي دور از هم نمي شديم يك ساك كوچولو ایرانی با جاجيم قشنگي برويش داشتم كه كف انرا با حوله كوچكي فرش كرده بودم و كوكي عاشق اون بود ... دسته هاي نسبتا" بلندش مي توانست روي شانه ام قرار بگيرد و مواقعي كه سوار مترو و يا اتوبوس بوديم با لذ ت زيادي كله اش را از ساك و از زير بازوان من بيرون مي اورد و پز مي داد و ملت را نگاه ميكرد .
زندگي كوچك و دانشجوئي من با امدن كوكي كمي پر هزينه شده بود !... غذا يك قسمت بود ...ولي اسباب بازي و لوازم بامزه اي كه براي حيوانات بود اغلب باعث چند روزي صرفه جوئي شخصيم مي شد ...كه براي حفظ تناسب اندام بد هم نبود ...ولي خانه 25 متري من گنجايش محدود ي داشت !!... اولين خرج سنگينم مربوط به يك خانه مدل فضائي بود !! يك دايره حدود نيمتر با يك تشك نرم و يك سر پوش نيمه حبابي دودي كمرنگ و نمايان كه مثل شيشه اي خانه را محفوظ ميكرد .........خوب ان ماه رستوران و سينما تعطيل شد ... عوضش كوكي خيلي حال ميكرد و اين براي من از همه مهم تر بود .
يادم رفت بگم زندگي در پاريس نيميش در كافه و رستوران ميگذرد ... حالا گران و ارزان داره ولي ... سوخت و سوز نداره.!
از كارهائي كه خيلي دوست دارم بقول فرانسوي ها ( ليس زدن ويترين هاست ) و چون راه رفتن و ديدن زدن مغازه هاي مختلف را خيلي دوست دارم محله محبوبم ( كوچهء پسي ) بود كه انطرف رود سن و نزديك به خانه ام بود .....
انروز با كوكي راه افتاديم و با هم به " پسي " رفتيم .. اواخر تابستان بود و كم كم هوا اجازه پرسه زدنهاي خياباني را ميداد . مدتي بود نرفته بودم ... و از سر خيابان مشغول به احوال پرسي با مغازه دارها شدم و توضيح در باره كوكي ... راستش من كمتر خريدار هستم ولي فضول تا دلتون بخواد ...براي همين اكثر مغازه ها دختر مومشكي فضول را بخاطر مي سپوردند ... منهم اصولا" برخلاف حافظه اسميم ...حافظه تصوير بسيار خوبي دارم و چهره ها را در حافظه ام ضبظ ميكنم ....
كمي نگذشته بود كه در تراس يك كافه نشستم و هنوز نفسم سر جايش نبود كه يك خانمي كه نمي شناختم بطرف كوكي و من حمله ور شد و با فرياد هي گفت : ... بااا بت... باااااابت ... و كوكي از ترس زير پاي من قايم شد . زن با گستاخي شروع به فرياد كرد اين بابت است اينو تو از كجا اوردي اين مال همسايه پير منه كه از غصه گم شدنش داره مي ميره !!!!!
با گيجي و ناراحتي چشمم به دهنش دوخته شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم .... لحظه اي بعد صاحب كافه و گارسونش براي كمكم رسيدند ............. خلاصه معلوم شد كوكي من ........ بااااااابت اسمش هست و
مطعلق به يك پير زن بيمار است ........../ ........ واااااي كه دنيا را به سرم زدند ...نه قدرت جدائي از كوكي را داشتم ونه تحمل غم پيرزن بيچاره را ..... بالاخره تصميم را گرفتم و شماره تماسم را به زن دادم ...
با حال خراب قهوه ام را نيمه تمام پرداختم و با دست و پاي بي رمقم راهي منزل شدم ... توي راه اشك امانم نمي داد ... حوصله مترو را هم نداشتم ....... پله ها را سرازير شدم و پل بين راه را پياده طي كردم
خودمو به هر بدبختي بود تا خانه كشيدم .... كوكي عين خيالش نبود و ذوق زده از هواي مطبوع تازه توي خانه بازيش گرفته بود ...........ولي من فقط افتادم روي تخت و تا جون داشتم اشك ريختم ........ تلفن لعنتي بالاخره زنگ زد و صداي پير زن هيجان زده را شنيدم ........... باهاش براي فردا قرار گذاشتم ...مي خواستم يك شب ديگر با كوكي باشم .
بالاخره فرداي كزائي رسيد ........... زنگ در را زدند ومن با هر حالي بود نفسم را فرو دادم و براي استقبالش جلوي در رفتم ......... ولي عجيب بود كه كوكي نيامد !!!
صدايش كردم ......... باز نيامد ...... پير زن رسيد و به داخل هدايتش كردم .... ولي هر كاري كردم كوكي از زير تخت بيرون نيامد ..... خدايا .... چكار كنم ؟ ....... پير زن صدا كرد بااااابت .... بااابت / نخير اصلا" خيال نداشت بياد پير زن غمگين نگاهم كرد و گفت بنظرم قهر كرده ...........
دولا شدم و كوكي را بغلش كردم و توي بغل پير زن گذاشتم ... بيچاره داشت از خوشحالي غش ميكرد .. چون باابت با ديدنش بالاخره خوشحالي كرد و من كه ديگه اخرين تلاشم براي ايستادن را داشتم از دست مي دادم ......... در جواب پير زن كه مي خواست هزينه اي براي نگه داريش را بمن بدهد كيسه اسباب بازي ها و حوله و غداهاي مورد علاقه اش را دادم و باااابت با قلاده جديد.... نا م " كوكي"را منزل من جا گذاشت و با پيرزن رفت ..............
د ر قبالش فقط يك چيز خواستم ... و آن اينكه " اجازه بدهد اگر دوام نياوردم گاهي به ديدارش بروم "...........
با رفتن آنها تازه گريه ها يم آزاد شدند ..... اولش با خودم كلي دعوا كردم ....../ ولي بعد وقتي حال پيرزن را بياد اوردم كمي آرام گرفتم .ولي بطور وحشتناكي خانه بي روح شده بود .......
ده روزي تحمل كردم ...با خودم جنگيدم / سرم را مشغول كردم ..ولي دوام نياوردم ... با آدرسي كه داشتم روانه محل شدم ... به خانه كه رسيدم قلبم شروع به بي قراري كرد ... كمي تكيه دادم و نفسي تازه كردم و زنگ را فشردم ... صداي پير زن را كه شنيدم .. بي تابانه خودم را معرفي كردم و منتظر جوابش ماندم ... كمي گذشت و خبري نشد مردد بودم كه دوباره زنگ را بزنم يا برگردم ... كه سرايدار كه پير زني بود سري كشيد و مرا به داخل دعوت كرد و از پشت پنجره داخل پرسيد چي مي خواهم .. منهم داستان را گفتم ... گفت دوباره زنگ بزن درست نمي شنود ...من خواستم به بيرون بروم كه ناگهان ...از طبقات فوقاني صداي فرياد گونه پير زن را شنيدم كه ميگفت ...بالا نيا " بابت " نيست رفته در ييلاق .. ديگه اينجا نيا ............ !!!! .....
انچه كه مي شنيدم در باورم نمي گنجيد ...گيج و منگ از مسيري كه امده بودم برگشتم

اين چند مين باري بود كه ادمها مبهوتم مي كردند .......
كوكي را در همونجا براي هميشه رها كردم .... ولي حسي كه مرا لبريز كرده بود را هنوز بعد از سالها با خودم دارم ...
اين حس را اسمي نميتونم براش پيدا كنم بجز حيرت ......!

 حیرت از انسانها كه گاه چه تلخ مي توانند باشند .