بلاگ

Manghal/ منقل/ شعر دوزبانه/مهناز بدیهیان/Mahnaz Badihian

 

 

MANGHAL

 

That old brick house hosted

three generations:

grandmother, mother, me

 

My favorite corner was

an open space living-room

with 3 tall walls and  

a dome-shaped ceiling

 

The third wall had a door

to grandmother’s bedroom

covered by a wooden door 

low enough so that she could

open it while sitting on velvet

mattresses laid on the ground

 

In one corner of the living room

there was an old red rug,

a pale, purple sitting pillow

that always looked like

grandmother sat on it

moments ago and still held

the shape of her body

 

During that  summer

she would walk graciously

to other end of the house

to pick up a freshly laid egg

from the chicken coops

 

Every morning she started

her “manghal” with a few pieces

of dry wood and coal,

where she made a pot of hot tea

and roasted an egg in its shell

 

Now after decades,

I think of her,

imagining that house

with an orchestra of grandmother’s

movements and voice,

in still moments of memory

exactly at a moment she

opens the chicken coop

and lets them free in the garden

the moment she pours tea

in fenjoon and picked up an egg from

manghal, with some ash on it

 

Eternal aroma of toasted egg

fresh bread, freshly brewed tea

with a few pieces of rock sugar   

kindness and love

on grandmother's  face,

are lifelong delicacies!

 

Isn't that all you need

to become a poet?

 

منقل

آن خانه ی آجری

میزبان سه نسل بود

مادر بزرگ، مادرم و من

جای مورد علاقه ام اطاق نشیمن بود

با سه دیوار بلند و سقف گنبدی شکل

روی دیوار سوم دری بود بسوی اطاق مادر بزرگ

و گنجه ای که مادر بزرگ میتوانست نشسته در آنرا باز کند

در گوشه ای از اطاق فرش رنگ و رو رفته ای بود

با یک تشک مخمل بنفش

که شکل اندام مادر بزرگ را بخود گرفته بود

درست مثل اینکه مادر بزرگ لحظاتی پیش از روی آن برخاسته

 

هر روز صبح با ارکستر حرکات اندامش

مادر بزرگ به انتهای خانه می رفت

و از قفس مرغ ها چند تخم مرغ بر میداشت

هرروز صبح با خرده چوب و ذغال منقل را راه می انداخت

برای کباب کردن تخم مرغ و دم کردن چای

 

حالا پس از سالها به او فکر می کنم

و آن خانه را مجسم میکنم

با ارکستر حرکت مادر بزرگ

و صدایش در آن لحظات بی حرکت

و درست لحظه ای را که در قفس مرغ ها را باز میکرد

درست به لحظه ای فکر می کنم

که چای تازه دم با بوی دل انگیز در فنجان فرود می آمد

با تخم مرغ خاکستر آلود که از منقل بر میداشت

ودر کنار عطر نان آبزده می گذاشت

 

آیا همه ی اینها

همراه با مهر و زیبایی در چهره ی مادر بزرگ

کافی نیست برای شاعر شدن!؟

نظرات

آیا همه ی اینها

همراه با مهر و زیبایی در چهره ی مادر بزرگ

کافی نیست برای شاعر شدن!؟

نه کافی نیست!

 

 

 

 

ثبت