ماجراهای آمریکا...
شیدمه و رعنا پس از آن روز دیگر مدّتی همدیگر را ندیدند و در این مدّت شیدمه مرتب به داستانی که رعنا از زندگیش برای او تعریف کرده بود، فکر میکرد. در این وقت خانم و آقای سماکی، پدر و مادر رعنا، هم در آمریکا بسرمیبردند. آقای سماکی مرد ساکت، معقول، مؤدب و محافظهکاری بود. از شعر و ادبیّات هم بهرهای داشت. آدم معتدلی بود و با عظیم هم کنار میآمد. امّا خانم سماکی از آن خانمهای برمامگوزیده ای بود که فکر میکرد سطحش خیلی بالاست. با همه کس دمخور نمیشد و با وجود این که از خانوادۀ چندان سرشناسی هم نبود با این همه خود را برتر و بالاتر از دیگران میدید. با وجودی که دوپسرش در امریکا زندگی می کردند، امکان آمدن آنها به امریکا فقط و فقط در اثر کوشش و جدیّت و دعوت عظیم عملی میشد.زیرا که موقعیّت کاری پسرها طوری نبود که پذیرای مادرشان باشند و بتوانند حتّی برای چند هفته هم که شده آنها را درخانۀ خود منزل دهند. ولی با این همه، خانم سماکی به عظیم به چشم حقارت مینگریست و او را بهیچوجه تحویل نمیگرفت و هرگز از پیشرفتهای عظیم سخن نمیگفت و هر وقت پای صحبتش مینشستی همهاش صحبت از رعنا و دو پسرش بود بطوری که مخاطب در دل میگفت اگر دو پسر تو آنقدر موفقند تو منزل داماد چه میکنی؟ خلاصه چه دردسرتان بدهم، عظیم در چشم خانم سماکی و رعنا یک نوکر بود و بس.
رعنا هم در احساس مادرش نسبت به عظیم شریک بود و همدیگر را در مورد ایرادگیری از عظیم و تحقیر او مدد و یاری میکردند. در ضمن آنچه که همۀ اطرافیان، دوستان و خانواده را اذیّت میکرد و آزار می داد همین همدستی رعنا با خانوادهاش بر ضد عظیم بود. شیدمه هم گرچه قلباً رعنا را خیلی دوست داشت و به او، تحصیلات، و هنرمندیش احترام میگذاشت ولی قلباً از این رفتار رعنا و خانم سماکی با عظیم ناراحت میشد امّا بروی خودش نمیآورد. رعنا شدیداً تحت نفوذ پدر و مادرش بود و هیچوقت نتوانست خود را از کنترل مادر خارج کند. شیدمه خیلی سعی کرد به او این اسارت خانوادگی را تفهیم کند ولی بخرج رعنا نمیرفت و شیدمه هیچوقت درنیافت که علّت این وابستگی شدید رعنا به پدر و مادرش چه بود؟ دلسوزی، همراهی، برآوردن آرزوهای هرگز برنیامدۀ مادر! هرچه بود در طول بیست و اندی سال دوستیشان شیدمه نتوانست به آن واقف شود.
عظیم تعریف میکرد که یک بار برای آوردن خانم و آقای سماکی از کانادا به امریکا به کانادا رفته بود. هنگامی که از مرز میگذشتند، مأمور گمرک از او پرسیده بود که اینها که هستند؟ عظیم در جواب گفته بود که اینها پدر و مادر زن من هستند. مأمور گمرک پرسیده بود چه مدت پیش شما خواهند ماند؟ عظیم در جواب گفته بود، اگر تو جای من بودی جرأت میکردی بگی چه مدّت؟ مأمور گمرک خندیده بود و یک اقامت شش ماهه به آنها داده بود. این نمونهای بود از کارها و خدماتی که عظیم برای پدر و مادر رعنا انجام میداد، در حالی که دو پسرشان هم در امریکا زندگی میکردند؛ تعریفها و محبّتها از آنِ آن دو پسر بود که هیچ نمیکردند و بدگوییها و ایرادها از آنِ عظیم که همه کار برای آنها میکرد و از هیچ خدمتی خودداری نمینمود.
چند روزی که از آمدن خانم و آقای سماکی گذشته بود، یک روز رعنا به شیدمه تلفنی کرد که او را برای شام و برای دیدن پدر و مادرش که تازه از راه رسیده بودند به منزلشان دعوت کند. شیدمه این دعوت را پذیرفت. چون خانم و آقای سماکی را صرفنظر از رفتارشان با عظیم که آزارش میداد، دوست داشت و بخصوص خانم سماکی که بسیار به شیدمه اظهار علاقه می کرد و از او تعریف و تمجید مینمود. آن شب به همه خیلی خوش گذشت چون در مهمانیهای رعنا علاوه بر غذاها و شیرینهای خوشمزه، معمولاً بعد از شام بساط شعرخوانی و موسیقی و رقص هم برقرار میشد و مهمانهائی که اهل آن چیزها بودند واقعاً لذت جسمی و روحی میبردند. رعنا نمونۀ یکی از ایرانیانی است که یک ایرانشناس مشهور دربارهشان میگفت: "من هیچ ملّتی را نظیر ایرانیان ندیدهام که پس از شام بگویند حالا بفرمائید در این اطاق که "شعرخوانی" کنیم." بهرحال آن شب رعنا موفق نشد که بقیۀ داستان زندگیش را برای شیدمه تعریف کند و قرار را به روز دیگر نهادند.
وقتی پس از مدتّی همدیگر را تنها گیر آوردند، شیدمه از رعنا پرسید راستی بعد از آمدنت به امریکا بکلّی ترک معبود را کردی و دیگر با او هیچگونه تماسی برقرار نکردی؟ رعنا کمی فکر کرد و گفت قبلاً بهت گفته بودم که معبود پارهای از وجود من بود. چگونه میتوانستم ترک پارهای از وجودخود کنم و هنوز زنده باشم. معبود در رگ و پی من منزل کرده بود؛ منزلی جاودانی و برای همیشه. شاید تو که هیچوقت واقعاً عاشق نشدهای قبول این حرف برایت دشوار باشد. باید عاشق بود تا این چیزها را فهمید. شیدمه با خود اندیشید که رعنا درست میگفت و اینگونه عشق برای شیدمه نامفهوم و غیرقابل پذیرش بود. شیدمه یاد گفتۀ سعدی افتاد: "تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری!" و با خود فکر کرد که در بقیّۀ شعر سعدی هم میتواند جای ذوق را با عشق عوض کند و بگوید: "گر عشق نیست ترا کژطبع جانوری!" تا حرف دل رعنا را گفته باشد.
رعنا بقیّه داستان زندگیش را چنین برای شیدمه آغاز کرد. چند سال اوّلی که به امریکا آمده بودم تنها از طریق مادرم و دیگر افراد خانواده از حال و روزگار معبود خبردار میشدم. میدانستم که او و مینو صاحب دو دختر شدهاند و با مینو زندگی نسبتاً خوب و مرفهّی را میگذراند. تا این که یک روز که با مادرم تلفنی صحبت میکردم به من گفت که معبود به او تلفن کرده و از او پرسیده بود که آیا میتواند آدرس من را داشته باشد و برای من چند خطّی بنویسد. مادرم به او گفته بود که این موضوع را با من در میان میگذارد تا نظر مرا بداند. به همین علت هم مادرم به من تلفن میکرد. باید بهت بگم که مادرم هم مثل خود من عاشق معبود بود و در خیالش همیشه او را شوهر من میدید نه عظیم را. پس از مدّتی فکر کردن و بالا و پائین کردن موضوع باز حسّ کنجکاوی و عشق لایزال من به معبود دست بالا را گرفت و به مادرم گفتم که به آدرس منزل صلاح نیست که معبود برای من نامه بنویسد چون ممکن است که بدست عظیم بیفتد و دیگر خر بیار و باقالی رو بار کن! پس بهتر است یا به آدرس محل کار من بفرستد و یا من یک صندوق پستی مخصوص نامه یا نامههای معبود باز کنم. بالاخره به مادرم گفتم که پس از باز کردن صندوق پستی اونو خبر میکنم و آدرس را خواهم داد تا او به معبود بدهد. باز دوباره آتش زیر خاکستر پنهان شده میرفت که دوباره گرم شود و از زیر خاکستر بیرون آید. کارها انجام گرفت و سرانجام اولیّن نامۀ معبود را در صندوق پستیام یافتم.
خوب پس از این همه سال، مضمون نامه چه بود و در بروی کدام پاشنه میچرخید؟ شیدمه از رعنا پرسید. همانطور که قبلاً هم چند بار برایت توضیح داده بودم کوچکترین جرقّهای از جانب معبود کافی بود که آتش درون من را دوباره ملتهب کرده و سراپای وجودم را به آتش کشاند. از او به یک اشاره از من به سر دویدن. در آن نامه معبود نوشته بود که در این مدّت همیشه یاد من هم بوده و دلش برای صحبت و درددل کردن با من تنگ شده بوده و پرسیده بود: " آیا او میتواند نامهنگاریش را با من ادامه دهد؟" تو چه جوابی دادی؟ مثل این که بعد از این همه سال دوستی هنوز مرا خوب نشناختهای؟ مسلّم بود که من نمیتوانستم در مقابل این خواستۀ او مقاومت کنم همینطور که دفعات پیش هم نتوانسته بودم. پس در جوابش نوشتم که درِ خانه ی دل من همیشه بروی او باز بوده و هست و از دریافت نامههای او خوشحال خواهم شد. به این ترتیب بودکه جریان نامهنگاریهای ما شروع شد و این شد تنها دلخوشی زندگی من. بیقرارِ رسیدن نامههایش بودم و اگر کمی دیرمیرسید یا در آمدن آنها تأخیری رخ میداد من روز و شب نداشتم. وقتی که نامه میرسید خود را در باغ پرگل و شکوفه، با آسمان آبی زیبا، و جویباری جاری در آن در کنار معبود حسّ میکردم و برای دو سه روز در آن باغ میماندم. بعدها موضوع باغ حرف رمزی شد بین رعنا و شیدمه و پس از آگاهی به این هر وقت شیدمه به رعنا میرسید ازو میپرسید که آیا تازگیها به باغ رفته است یا خیر؟ و یا از حالات برونی رعنا، شیدمه میتوانست حدس بزند که رعنا درباغ بوده است یا نه.
بتدریج معبود بیشتر و بیشتر از زندگی شخصیاش ابراز ناراحتی و شکایت میکرد. این که مینو زبان دل او را نمیفهمد و بیشتر با دخترهایش مشغول است و توجهّی به معبود ندارد. از افسردگی روحی شکایت میکرد و ازین که هیچکس او را آنطور که رعنا میبیند و میشناسد، نمیبیند و نمیشناسد.شاید هم رفتاری که در طول سالها با رعنا کرده بود، آزارش میداد. یکی دو بار هم که رعنا و پسرش برای بازدید خانواده به تهران رفته بودند، رعنا و مادرش سفری به مشهد کرده وآنها با قراری پنهانی موفّق به دیدن معبود شده بودند. درتمام طول دوستی شیدمه و رعنا، شیدمه بخود جرأت نداده بود که از رعنا بپرسد که آیا عشق بین آنها عشقی افلاطونی بوده یا تجلّی و ظهور جسمانی هم داشته چون این عشق از طرف رعنا آنچنان زیبا و آسمانی ترسیم میشد که هیچگونه شک و تردید زمینی به آن نمیشد داد. علاوه بر این امتناع معبود از ازدواج با رعنا و دو ازدواج دیگرش این توهّم را دامن میزد که از نظر جسمانی شاید رعنا، زن مورد علاقه و عشقورزی معبود نبوده است. بهرحال این مسألهای بود که تا آخر برای شیدمه لاینحل باقی ماند.
در نامه آخری معبود که خود و رعنا را در کنار هم در خواب دیده بود و نوعی که این همآغوشی وصف شده بود، سبب تند شدن آتش عشق رعنا شد و پس از فکرهای زیاد در صدد دیدن معبود برآمد. در ضمن تابستان هم نزدیک میشد و مدرسهها تعطیل و این به رعنا فرصتی میداد که قرار ملاقاتی با معبود بگذارد. در یکی از نامهها این مساله را با معبود مطرح کرده بود و بنظر میرسید که معبود هم مخالفتی با این قرار ندارد. سپس دربارۀ محل این دیدار به بررسی پرداختند. آیا تهران محّل مناسبی برای این تجدید دیدار بود؟ هر دو فکر کردند که تهران جای بیخطر و مناسبی برای این دیدار نمیتوانست باشد، مشهد که بطریق اولی نه! معبود هم که به امریکا نمیتوانست بیاید چون بعد از انقلاب بود و در دوران قطع رابطه امریکا و ایران و ندادن ویزای امریکا به درخواستکنندگان. خلاصه پس از رّد و بدلهای فراوان رعنا یادش آمد که در همان تابستان کنفرانسی در مادرید برقرار بود که رعنا میتوانست در آن شرکت کند پس فکر کردند که مادرید در اسپانیا بهترین محل دیدار این دو عاشق دلخسته و دیرپا میتواند باشد. هر دو دستبکار تهیّه مقدمّات سفر شدند. از وقتی که این فکر میرفت که به مرحلۀ عمل درآید رعنا بیقرار و بیتاب شده بود. این موضوع را با شیدمه هم در میان گذاشت و شیدمه هم تشویقش کرد، چون برای شیدمه ازدواج عمل مقدّسی به حساب نمیآمد و فکر نمیکرد که زن و شوهر لازم است برای ابد نسبت به هم وفادار بمانند و در بند و زنجیر یکدیگر باشند. چند بار هم که رعنا فکر کرده بود این جریان را برای عظیم تعریف کند و واقعیّت را بگوید، شیدمه که آسودگی خیال و خوشحالی عظیم را در این ازرواج دیده و حسّ کرده بود، رعنا را به این کار تشویق نکرد و به او گفت حالا که عظیم خوشحال و راضی است، چه کاریست که او را ازین عالم خوش بیرون آوری. غافل از این که همیشه خورشید پشت ابر پنهان نمیماند. پس از بازگشتش از این سفر، رعنا جریان دیدارشان را اینگونه برای شیدمه تعریف کرد.
هواپیمای من قرار بود ساعت هشت شب پرواز کند. یک اقامت کوتاه در پاریس و بعد هم بسوی مادرید. تمام آن روز من سرازپا نمیشناختم. التهاب و هیجان درونی داشت مرا از پا در میآورد. در عین حال باید خونسردی خود را هم جلوی عظیم و پسرمان سلیم حفظ میکردم. بالاخره به اصرارمن عظیم دو ساعت زودتر من را به فرودگاه رساند. با آنها خداحافظی کرده و به درون فرودگاه رفتم که با خودم تنها باشم و راحتتر بتوانم به این دیدار بیندیشم. هواپیما بجای ساعت هشت با یک ساعت و نیم تأخیر از سیاتل پرواز کرد. من دل تو دلم نبود که با این تأخیر شاید نتوانم بموقع خودم را به هواپیمای دوّم بمقصد مادرید برسانم.
بهرحال در طول راه به پاریس با وجود این که شب بود نتوانستم چشم بر هم بگذارم و مژه هم بزنم. شور و التهاب من قابل بیان و توصیف نبود. تمام ذرّات وجودم در آرزوی دیدن معبود و در آغوش کشیدن او بود. بالاخره سپیده زد و ما به پاریس رسیدیم. اقامت من در پاریس سه ساعت تخمین زده شده بود ولی با تأخیری که هواپیمای ما داشت من در عرض یک ساعت و نیم باید خود را از گمرک پاریس بیرون کشیده و به قسمت پروازهای به اسپانیا میکشاندم. با خود فکر میکردم که اگر من این پرواز را از دست بدهم چه خواهد شد؟ من و معبود قرار بود که در فرودگاه همدیگر را ببینیم و اگر من نمیرسیدم او ممکن بود گمان کند که من نخواهم آمد یا به شهر میرفت و یا با هواپیمائی دیگر به تهران مراجعت میکرد. خدایا چگونه او را از جریان باخبر سازم. در آن زمانها از تلفنهای همراه و این قبیل وسایل هنوز خبری نبود. بهر جانکندنی بود خودم را به گیشۀ ایرفرانس بمقصد اسپانیا رساندم در حالی که هواپیما مشغول سوار کردن مسافران بود. نفسی به راحتی کشیدم و خود را به درون هواپیما انداختم و در صندلیام نشستم. چند ساعت پرواز برای من به مثابۀ چند سال گذشت. قلبم از سینهام میخواست بیرون بجهد، نفسم را به سختی کنترل میکردم. سرانجام هر طور که بود گذشت و هواپیما با حدود دو ساعت تأخیر در فرودگاه مادرید به زمین نشست. بهرترتیبی بود خودم را به محوطۀ خارج هواپیما در فرودگاه رساندم و با چشمان مشتاق و ملتهب به دنبال معبود میگشتم. چند دقیقهای به جستجو گذشت و معبودم را نمیدیدم. ناگهان دستی از پشت به شانهام خورد و وقتی که برگشتم رو در روی معبود بودم و چشم در چشمان سبز زیبایش دوختم همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. گفت که چند ساعتی است که در فرودگاه منتظر بوده و دیگه داشته از آمدن من ناامید میشده که سرانجام مرا پیدا میکند. پس از گرفتن چمدانها، فرودگاه را بقصد هتل ترک کردیم. پس از سالهای سال به آرزوی تنها بودنم با معبود رسیده بودم. او را حتّی برای چند روزی هم که شده در کنار خود و متعلّق به خود احساس میکردم. خدایا چند سال برای رسیدن به چنین لحظاتی صبر کرده بودم و چه مرارتها و جفاهائی که پشت سر نگذاشته بودم.
تاکسی جلوی در هتل توقّف کرد و من و معبود دست در دست یکدیگر همچون عروس و دامادی که سی سال در انتظار چنین لحظهای صبر کردهاند وارد هتل شدیم و پس از ثبت نام در هتل به اتاقمان رفتیم. همه ی این قضایا را بگذار بطور مختصر در یکی دو جمله برایت تعریف کنم. اگر فقط رسیدن نامههای او مرا به باغ پرگل و درخت و سرسبز میبرد با بودن او من در بهشتی که وعده دادهاند بودم. چهار روز را در بهشت گذراندم. بیخود نیست که آلبر کامو گفته اگر کسی فقط یک روز خوش در زندگی داشته باشد، بقیّۀ ایام ناخوش را میتواند با یاد آن روز خوش سپری کند. ولی همۀ چیزهای خوب هم به انتها میرسد و پس از آن چهار روز زندگی در بهشت من باید به زمین بر میگشتم و از بهشت خدا به زیر میافتادم شاید بخاطر گندم یا سیبی بود که خورده بودم! دقیقاً نمیدانم. نمیدانم چرا فکر میکردم شاید این آخرین باری باشد که میتوانم معبود را ببینم، لمسش کنم و در کنارش باشم. در موقع خداحافظی معبود در حالی که مرا همچنان در آغوش داشت گفت که بزودی همدیگر را باز خواهیم دید ولی من با اندوه فراوان ازین جدائی سوار هواپیما شده به امریکا بازگشت نمودم و بقیّۀ داستان را که مربوط به آمدن مینو به امریکا، تلفن به عظیم، فرستادن چند نامه برای عظیم و آگاهی عظیم از قضیۀ من و معبود باشد راهمکهخودتمیدانی ... ادامه >>>
* فصل اول
* فصل دوم
* فصل سوم
* فصل چهارم
* فصل پنجم
نظرات