«داستانی‌ کوتاه از شمیران زاده»

ـ پایان را به یاد دارم که البته هنوز شروع نشده است.
 
ـ فصلِ بوسه‌ی زنی که هنوز به دنیا نیامده است.

ما با دقت به سخنانِ او گوش می دهیم، با احتیاط ـــ مَردانی که به گاهشماری ها و روندهای متداول معمولِ زمان ـــ عادت کرده‌اند.

ـ پایانِ ملتها را به یاد می آورم، ریتم بی وقفه‌ی ستارگانی که یک به یک ـــ به رأسِ محال فضا باز می گردند. نام آخرین مردِ روی زمین، آخرین فکرش، مواجهه‌اش با اِربوس ـــ نشان دهنده‌ی تجسمِ تاریکی را به یاد می آورم، که بازوهایش خسته، به خود ژستِ مهربانی می داد.

ـ به یاد دارم غروبِ بعدی را، پایان فصلها، بی‌حوصلگی آدمها، لانه‌ی خالی بوتیمار نزدیک درختِ اقاقیا، کم رنگی روزها، عمقِ غریبی در سالها، آخرین شبهای عشق‌ورزی در ساحلی بی انتها. من همه چیز را به خاطر می آورم، حتی اگر هیچ کدام از اینها اتفاق نیفتاده باشد.

ـ این را هم به یاد دارم که یک روز، خیلی وقت پیش...، خواهم مُرد.

آن مَرد، پارادوکس وار، با سلامی پر از خوشامَدگویی ـــ خداحافظی کرد.

دقایقی درباره صحبت های او بحث کردیم. برخی به این نتیجه رسیدند که این مرد از یک بیماری نادرِ گفتاری رنج می برد که باعث می شد او نتواند زمان های فعل را به درستی صرف کند. در این زمینه، خاطراتِ او به صورت گفتمانی در آینده ای که در هر قاعده ای بخشی از گذشته بود ـــ به هم نزدیک شد.

آهسته سرم را تکان دادم.

+ (من می پرسم) آیا به نظر شما عجیب است که آینده را به خاطر بسپارید؟

همکار و محققِ بزرگ در دنیای روانکاوی که از دوستانم بود گفت:

+ کاملاً و من این را نه تنها عجیب، بلکه از نظرِ فکری نیز غم انگیز می دانم.

چند ثانیه‌ای به بیرون از پنجره نگاهی‌ کرده و گفتم:

+ من برعکس؛ معتقدم که هیچ خاطره ای غم انگیز تر و بی اثر تر از خاطره ای نیست که فقط گذشته را به یاد می آورد.

پاریس، زمستان ۲۰۱۶ میلادی.