خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد ... : فروغ فرخزاد

روزی که کودکانه ، به تصویر خویشتن، در چشمه ها و آینه ها ، دیده دوختم
پنداشتم که آینه ، همتای چشمه است، وین هر دو در نگاه نخستین ، برادرند
پنداشتم که هر که در آیینه بنگرد
در چشمه نیز ، چهره ی او جلوه می کند، وان چهره های تیره و روشن ، برابرند
پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن، آیینه ای است عاشق دیدار آفتاب
وینک ، بر آن سر است که از اوج آسمان، خورشید را برهنه فرود آورد در آب
پنداشتم که در شب تار اتاق من،
آیینه ، چشمه ای است که آرام و بی خروش
می ریزد از بلندی دیوار بر زمین، وندر زلال جاری او ، اشتیاق من
کم کم رسوب می کند و می رود به خواب
آری ، هزار بار تصویر من در آینه و چشمه ، غرق شد
یا خود در آن دو چشم درخشان ، رسوب کرد
تا ناگهان ، جوانی ناپایدار من، چون آفتاب ، در شب غربت ، غروب کرد
بعد از غروب او، وقتی که ماه از دل مرداب آسمان، سر می کشد برون
من با رسوب خاطره ، آغشته ام هنوز
من ، چشمه سار آینه را با عصای وهم
آشفته می کنم که مگر از رسوب او، تصویر کودکانه ی خود را برآورم
زیرا که من، حریص تر از سالیان پیش
در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز
اما در آینه اکنون ، به جای چهره ی آن طفل خردسال
سیمای سالخورده ی مردی سپید موست
کز مرگ می هراسد و با خویش ، دشمن است
آیینه ، چشمه نیست، آیینه قاب عکس کهنسالی من است :  نادر نادرپور

با ُسم ضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده سواری، بر َتسمه َبند ِ قرابینش
برق ِ هر سکه ستاره ای بالای خرمنی
در شب بی نسیم  در شب ایلاتی عشقی
چار سوار از َ تـنگ در اومد چار تفنگ بر دوش ِ شون
دختر از مهتابی نظاره می کند و از عبور ِ سوار خاطره ای
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد چار جنازه پشت ِ شون ... : احمد شاملو

بسته بین من و آن ، آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای ، از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهایی من ، بسته در و پنجره ها
پیش چشمم گذرد ، عالمی از خاطره ها
مست نفرین منند از همه سو ، هر بد و نیک
غرق دشنام و خروشم ، سره ها ، ناسره ها ... : مهدی اخوان ثالث

بی تو ، مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن ، چشم شدم ، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد ، از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه ، که بودم
در نهانخانه ی جانم ، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید ، عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد ، که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته ، گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی ، نشستیم
تو همه راز جهان ، ریخته در چشم سیاهت
من ، همه محو تماشای نگاهت ... : فریدون مشیری

حصار خاطره ام را ، جرقه روشن کرد
صدای پایی ، از آن دورهای دور آمد
سکوت شب ، بشکست
دل گرفته ی من ، از جرقه روشن شد
درون سینه ، دلم در میان شعله ، نشست
مرا ، به وسوسه ی آفتاب دعوت کرد
ز روی دیده ی من ، پلک غرق خواب گشود
کسی که پنجره را ، رو به آفتاب گشود : حمید مصدق

دیدنت بی نظیر منظره هاست
فصل گلگشت دشت ها ، دره هاست
خواندن نام بغض واره ی تو، آرزوی تمام حنجره هاست
چشم شیدایم از درون و برون، در تو مشتاق گنج و گستره هاست
گذر ترمه پوش خاطره ات، در خیالم عبور شاپره هاست
گوهرت بی دروغ و بی غل و غش، سره ای در میان ناسره هاست
دست های پر از شقایق تو، بانی فتج باب پنجره هاست : حسین منزوی

از شعله ی عشق من، خورشید هویدا شد
از شوق تمنایت، تا صبح درخشیدم
گم شد گل اشک من، در دشت نگاه تو
آن وقت حضورت را، در خاطره فهمیدم
ای کاش گلی می شد، لبخند پر از مهرت
تا آن گل خوشبو را، از خاطره می چیدم ... : مریم حیدرزاده

هان ای بهار خسته ، که از راه های دور
موج صدا ی پای تو ، می آیدم به گوش
وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
رو کرده ای ، به دامن این شهر بی خروش
برگرد ، ای مسافر گمکرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه ، بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ، ای بهار ! که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان، جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز ، از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشت های دگر نه که در رهت
گسترده اند ، بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ، ای مسافر آزرده پای نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه ی خموش ، غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها، سایه گستر است
گل های آرزو ، همه افسرده و کبود
شاخ امید ها ، همه بی برگ و بی بر است ... : دکتر شفیعی کدکنی
 
امشب دوباره با من یادِ گذشته ها کُن
شورِ گذشته ها را ، با شعرم آشنا کن
دیریست بوی غربت در بسترم نشسته است
عطرِ تنِ گُلَت را ،در بسترم رها کن
بُغضی ست مثلِ مُردن،پیچیده در گلویم
با مُعجرِ لبانت، این بُغض را دوا کن
با هم بیا ببینیم،خوابِ ستاره ها را
چشمِ ستاره ها را، روی سپیده واکن
این دردِ خود پرستی، ما را ز پا در آورد
با نیمه ی نگاهی ، ما را به ما عطا کن
در خاطرم نشستی ، در خاطرت نماندم
آه از بلای قسمت،تدبیرِ این بلا کن
افتاده هستی اما، با خاک در نیامیز
پاکی تو مثلِ شبنم ، خورشید را صدا کن
یادت بخیر، ما را عُمرِ دوباره دادی
بنشین دوباره با من، تجدیدِ ماجرا کن
پائیز و مرگِ یاغی ، مرگِ شکوفه آمد
بارانِ گریه ات را وقفِ شکوفه ها کن : دکتر کریم سهرابی
 
 

بر این پیاله ، نقش_ لب_ یار مانده است
از بزم_ عشق ، خاطره ، بسیار مانده است
 

همراه_ یاد_ بوسه ی گرم از لبان_ یار
لبخند_ او ، به پرده ی پندار مانده است
 

دکتر منوچهر سعادت نوری