چرا  مدهوش و خاموشی   - دانشجو

زمان زندگی را فصل بسیارست،

دراین لوحی که می بینی هزاران نقش درکارست،

سپید و زرد و آبی رنگ و بی رنگست،

آری زندگی خوابی پراز رنگست،

گهی پرسبزه و پرگل، سرایی چون گلستانست

گهی چون شاخه های خشک و افسرده،

اسیرسردی دیماه، دَربندِ زمستانست

تو اکنون درچه فصلِ زندگی هستی؟ 

کنون پوشیده در رنگِ کدامین رنگِ آن هستی؟

*****

سه تار زندگی گاهی خوش آهنگست و گه محزون، و اندوه زا و دلتنگست

تو اکنون در کجای زندگی هستی؟

تو اکنون مات و مسحور کدامین نغمه اش هستی؟

*****

گهی افسانه ای زیباست،

چون موجی فرح افزا، زامواجِ دل دریاست،

گهی لبریز امیدست، رستنگاهِ ناهیدست؛

سراسرشادی و نورست و جولانگاه خورشیدست،

گهی تیره تر از ابر سیه، غمگین و دلگیرست،

بدستش تیر و شمشیر و پیامش بند و زنجیرست،

تواکنون در کجای زندگی هستی؟ 

کدامین روی او بینی، به این رویش چه دل بستی؟

****

گهی چون بوسه گرمی ز روی یار دلبندی،

گهی چون سوگ جانفرسا زمرگ تلخ فرزندی،

گهی چون باده رنگین ز دست ساقی شیرین،

گهی چون زهرجان سوزی زدست دشمنی دیرین

تو اکنون در کجای زندگی هستی؟ 

تو اکنون با کدامین جرعه اش مستی؟

****

کنون این زندگی سردست، زِهرجا ناله می خیزد،

زچشمان ژاله می ریزد،

برون یاس و درونش غصه و دردست،

به کام دزد و هرجایی و نامردست

تو گویی داورش حیران،

عنان و امر و فرمانش به دست مردکی نادان،

زبیدادش جهان لرزان ، زجهلش شهدها تلخست،

و حکمش را چو می بینی،

بسی مضحک ترازفرمانِ سستِ قاضی بلخست،

تواکنون گوش بر حکمِ که می باشی؟

چرا مدهوش و خاموشی؟

به امید چه بنشستی؟

به فریاد که برخیزی؟