حالا که فکر می‌کنم می‌بینم نه دیگر بچه‌ای در درونم دارم و نه مثل «کانگورو» کودکی در کیسه‌ی جلوی شکمم دارم. حالا کودک درونم را در میانه‌ی حدقه‌ی چشمانم جای داده‌ام.  چون می‌دانم تا وقتی قدرت بینایی دارم کودکم با من خواهد ماند.

حالا که شب پاورچین تاریکی را می‌جود، به این فکر می‌کنم فردا صبح که از خواب بیدار می‌شوم، پاک‌کن جدیدم را از روی میز کارم بر می‌دارم تا شروع به پاک کردن همه‌ی ناصافی‌های درونم بکنم.