در عمق سیاهی اتاقم غرق می‌شوم. پنجره را باز می‌کنم تا کمی نور مهتاب از پنجره روی تن کم‌جانم بیفتد. به محض عبور روشنایی مهتاب از لای توری پارچه‌ای، گربه‌ام از دور خیز می‌گیرد و به پشت پنجره می‌آید. شب شده و همه خوابیده‌اند. حتی گربه‌های خیابان، حتی سنگ‌های نمای خانه‌ها. اینجا فقط من هستم! روبه‌روی دریچه‌ای که انگار نوری به عمق مغز استخوان‌هایم می‌تاباند. لحظه‌ای که نمی‌دانم چیست ولی می‌دانم که تکرار می‌شود، می‌دانم که مرا در آغوش می‌گیرد و سانت به سانت سلول‌های تنم را آرام آرام نوازش می‌کند.

اردی بهشتی که شبیه جهنم بود‎‎