می‌خواستم رد خون را زبان بکشم پشت سرت. می‌خواستم، با همان پلک پاره شده که روی چشمم ولو شده بود و برای دیدنت، مجبور شدم با ساعدم پوست و گوشت را باهم بالا نگه دارم، سایه‌ات را یکجا قورت بدهم و فریاد بزنم های بی‌شرف‌ها! انگشت له شده‌اش را اینطور روی زمین می‌کشید. انصاف نداشته‌تان را گاییدم! این پوست ورق شده من را بیندازید گِل پاهاش.

حجره