ترس فرار من افتاده بود به جانش و هی هر تکه‌اش را داشت می‌جوید. تلخی‌اش آن بود که آن ترس از عشق برنمی‌آمد. می‌ترسید بروم و پته‌اش را روی آب بریزم. این دیگر شوخی یا عشق و عاشقی نبود. من و بچه‌ام...بچه‌اش، زندانی این باتوم به دستی بودیم که نه نمی‌توانست بابا باشد نه فاسق و نه معشوق!

شانزده ثانیه