روزی که پدرم رفت، تنها یادگاری که برداشتم، کراواتی بود که در شب عروسی‌ام زده بود تا یادم بماند در همان هیبت بود که دست‌اش را بوسیدم و در خانه‌ی عشق را بستم و حلقه‌ی اشک چشمان‌اش بدرقه‌ی راهم شد. سال بعد همان‌ام زیادی بود و آزارم می‌داد و بخشیدم‌اش. تجربه‌ی حفظ یک‌ساله‌ی آن کراوات، بعدها از من انسانی ساخت بسیار بی‌نیازتر! انسانی که متصل به اشیا‌ی بی‌جانی نباشم که بعضا حتی در انتخاب‌شان نقشی نداشته‌ام.

ارث پاک