دستانت دستانت دستانت که مهربان ترین مام وطن بود مرا کجای آن خاک لعنتی نشاند که سبز نمی شود هنوز؟ مرا تا پای کوهسار پله های سنگی می بردی در برف های تهران و منِ شوریده از خویش و شیدایِ تو، کفش از پا می کندم و تمام سرازیری را می دویدم در برف ها و تو چون آهویی سرگردان از پی ام تا می رسیدیم به دامنه کوه و فریاد می زدی بایست دیوانه!

کجایی ماه روشن من؟