گَلِب کور است. فقط دستهایش می‌بینند اما دستهایش لال‌اند، می‌دانی؟ مگر من چه خواسته‌ام؟ دست‌های رازدار یا لال! نوازشش بی‌ادعا و سؤال است. گردنم را که میان دو دستش می‌مالد، می‌شوم آن کوزه گلی که میان فشارهای دلپذیر این مرد شکل می‌گیرد تا بگذارندش در کوره. چطور می‌شود اینها را برای تو گفت؟ گلب عصای سفید دارد اما نگاه سیاه ندارد.

«او»