ذرات او و خرده شیشه‌ها می‌رود تا عمق جانم و من پر می‌شوم از زخم‌های بی‌شمار سرخ. همان طور خیره به بالا نگاه می‌کنم. با شکستن شیشه ناگهان آسمان آبی بالای آن پیدا می‌شود. وَه که چه زیبایی ای آسمان. ذره‌ها می‌روند توی ذره ذره رگ و پیِ من و آسمان قرمز می‌شود از من. انگار صد سال طول می‌کشد تا او بیفتد پایین و من پر بکشم به آسمان مثل پروانه‌های بازیگوش. پروانه می‌شوم و از سقف گلخانه می‌روم بالا و بالا وبالاتر. دیگر از چیزی ترس ندارم.

زندگی و مرگ یک قوزی