رخت عروسی‌ام زرد بود با گلهای سفید. خاله‌جانم لب ورچید. شگون نداشت رخت عروس، رنگی جز سفید باشد. آبجی بزرگم می‌گفت که از روی عمد زرد فرستاده‌اند تا نشان دهند که این عروسی نباید نُقل‌گیرمان کند که وه! زدیم و عروس خان شدیم. فک و فامیلی با خان کم چیزی نبود. همانطور که دشمنی با این جماعت. زرد فرستاده‌اند که پیام را در چشممان کرده باشند. این رخت صلح نیست. پرچم شرط و گرو کشی‌ست. چیزی میان سرخ و سفید. بقیه‌ ماجرا دست ماست. هر خطای کوچک، رخت را سرخ می‌کند اما بی‌خطایی هم سفیدی به بخت و رخت نمی‌نشاند.

بهار خواب