ننه زبیده آرام مرد. دردی در صورتش نبود. مثل همان روز که قاسم را در خواب دیده بود که می‌گفت به دو گاومیششان آب برساند، تا او را از دریا پس بگیرد. زبان بسته‌هایی که از بی‌آبی و هجوم گرما و حشرات، در خاک خشک می‌لولیدند و پوست بدنشان ورق می‌شد و به گوشت می‌رسید.

عطشان