چنین گفت
نظرات
تازه ترین چنین گفت های Jahanshah
یک شبی میخوابیم، صبح فردایش بلند میشویم و میبینیم تمام شدهاند. تا قطرهی آخرشان. تماماً دود میشوند و به هوا میروند. به همین پوچی. سقوط این موجودات بیبته همین شکل است؛ ابسورد، تهی و بیچیز. همسرایان هم به خودشان زحمت نخواهند داد که سقوطشان را اعلام کنند. شاید به اندازهی اهمیت سرنوشت روزنکرانتز و گیلدنسترن در هملت شکسپیر باشند. همین. همین هم زیادست. کمتر از اینها. خیلی خیلی کمتر. آنقدر که در بینام ترین متون و پادکستها هم گم شوند. نقطهای شوند در تاریخ. تو گویی از اول هم نبودهاند.
Jahanshah | ۲ روز قبل
۰ ۵۰
در این سالیان سیاه، نه اینکه فقر نبوده، که اتفاقا همواره فقری مهلک به جامعه تحمیل شده، نه اینکه جنگ نبوده که پس از هشتسال جنگ و ویرانی نیز مدام سایهی جنگ چون شمشیر داموکلس بر سر ایران بوده است، سانسور و زورگویی و ناامنی و هزار و یک درد دیگر را نیز میتوان به این سیاهه افزود، اما چیزی هم از جنس همهی اینها و هم فراتر از اینها در کار بوده و هست، چیزی وصفناپذیر، چیزی که برای درکِ درونیِ آن باید یک ایرانی بود.
Jahanshah | ۹ روز قبل
۰ ۸۱
فکر میکنم در این روزگار که هویتطلبی آفت فعالیت و سیاستورزی ماست، نگاه کردن به جنبههای دیگر زندگی افراد شاید به ما یادآوری کند که ما راهی جز پذیرش "دیگری" نداریم که دیگری کسی است شبیه به ما. سیاست نیز همینجا آغاز میشود. آنجا که مخالف سیاسیام تنها و تنها، رقیب و مخالف سیاسی من است و دیگر کافر، دشمن، تروریست، باطل، ناحق و هزاران ناسزای دیگر نیست.
Jahanshah | ۱۴ روز قبل
۰ ۶۷
انتشارمجموعه خاطرات طنز سیاسی پرویز خطیبی و کتاب "میخ اسلام در سرزمین کفر"
Firoozeh_Khatibi | ۱۶ ساعت قبل
۰ ۵۸
دسته: تعیین نشده
مشکل ما فرهنگی ست و ریشه عمیق ۱۰۰۰ ساله داره. داستان های عاشقانه ما همه در باره عاشقی ست که هیچوقت به معشوق نمیرسه و زندگی اش در درد و غم حسرت رسیدن به معشوقه ویران شده. کاشکی یکبار یکی از شعرای ما داستانی مینوشت در باره عاشق و معشوقی که بهم رسیدن و با هم تشکیل خانواده دادن و چند تا بچه دارن و بخوبی و خوشی به پای هم پیر شدن!
فرامرز عزیز
راست میگی ها...حرف حساب میزنی ولی
داستانی که عاشق و معشوق بهم برسند...ازدواج کنند...صاحب شیش تا بچه بشند..دختراشون و رو عروس کنند...و پسراشون شاگرد اول بشند...خریدار نداره...برای همین هم هست که نویسندگان همچین داستان هایی نمینویسند...در ضمن بیخودی طولانی میشه...
نمیدونم این خانم اکبر پور چند سالشونه و با چه فرهنگی بزرگ شدند، ولی این صحبت هایی که کردند با واقعیت جامعه ما فرق داره. دخترهای ایرانی امروز، نه تنها در غرب بلکه در داخل خود ایران، به کلی به نیازهاشون واقف هستند و اصلا "نه" به عنوان "ناز" در کار نیست. حتی میخوام بگم که در اون زمان جوانی ما هم تقریبا همین فرهنگ بود. حد آقل شروع شده بود به این که دخترها آزادی خودشون رو در روابط، تا حد زیادی، اعمال کنند.
البته که به علت محدودیتهای فرهنگی و خانوادگی در جامعه، رفت و آمد بین پسر و دخترها اونقدر راحت و آسون نبود. ولی تأ جایی که من یادمه اینهمه ترس و وحشت و حجب و حیا هم در کار نبود.
نویسنده با آقای نامجو همسخن شده و از جامعه ی صحبت میکنه که در ادبیات ۸-۷ قرن پیش در ایران بوجود اومده و هیچ سنخی با ایران زمان شاه نداشته.... امروز که دیگه جای خود داره :)
امروز اگه دختره زیاد "نه" بگه، پسره رو صورتش اسید میپاشه! معنی عشق و عاشقی این نیست که جناب نامجو میفرمایند. بله استاد شهریار هم در عشقش پا بر جا موند و تا سالها ازدواج نکرد. ولی آیا به زور و خشم متوسل شد؟
اصلا رابطه جنسی چه ربطی به عشق داره؟ چرا همه چیز رو با هم قاطی میکنیم که بالاخره یک توجیهی برای کارهای زشت برخی از افراد پیدا کنیم؟
در روزگاری نه چندان دور، ما دوستی داشتیم که یک دل نه بلکه صد دل عاشق یک دخترک زیبا رویی از یکی از شهرهای زیبای قدیمی شد که در یکی از کشورهای اسلامی مشغول به تحصیل بود. چندین بار از دخترک زیبا رو تقاضای دوستی کرد ولی هر بار جواب سربالا شنید اما دوست ما دست بردار نبود تا بلاخره دل دخترک زیبا را نرم و رضایتش را برای دوستی گرفت. دیری نپایید که مراسم عقد و ازدواج صورت گرفت و زوج جوان زندگی را در ولایت امریکا شروع کردند. در هر فرصتی این زوج جوان چمدانها را بسته عازم سفر میشدند. بعد از مدتی این زوج را در یک میهمانی دیدیم و من از ایشان پرسیدم که از بچه مچه چه خبر که ایشان گفتند ترجیح میدهند مسافرت بروند تا اینکه بچه داری کنند. خلاصه سرتون را درد نیارم، چند سالی گذشت و ما دیگر این زوج را ندیدیم تا اینکه یک روز برای پیاده روی به یک پارک رفتیم و این دوست قدیمی را در آنجا دیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی جویای حال خانم ایشان شدیم که اخمشان در هم رفت و چشمانش پر از اشک و سرش را پایین گرفت. با نگرانی پر سیدم که چه شده که ایشان چنین گفت که همسرش بعد از مدتی کالج را ترک کرد و مشغول به کار در بانکی شد. حدود یکی دوسال بعد همسر جوان ایشان با مردی دیگر که اهل اروپا بود آشنا شده و رابطه عاشقانه ای را دور از چشم شوهر آغاز کرد و مدت کوتاهی بعد هم با خالی کردن حساب بانکی فلنگ رابسته و به مکانی نامعلوم شاید هم به کشور معشوق که تاریخ مشترکی هم از عهد باستان با ایران داشت رفتند. این دوست ما که تحمل خیانت و طرد او از طرف همسرش خیلی برایش سنگین بود عقده دل را برای هرکس و در هر زمان و مکانی باز میکرد. چندی پیش از یکی از همکارانش شنیدم که در میتینگاهای کاری مرتب از خیانت و ترک همسرش گله و شکایت میکرد که موجب ناخوشنودی همکاران و رییسش شد که در اولین فرصت هم عذر او را خواستند. مدتیست که دیگر از این دوست خبری نداریم به هر حال مقصود از بیان این ماجرای تلخ و حزن انگیز ارتباط دادن آن با مطلب "چنین گفت" بود.