این مرد که دستمال یزدی را چپانده زیر کلاه بیسبالِ روی سرش و حالا کونه ی سیگارِ بهمنِ چول مگسی اش را تف میکند پائین سکو و نیم ساعتی هست دهان بی دندانش دارد به جویدن چیزی تکان می خورد و چهل دقیقه ای هم هست که دارد کارتن ها را بار ترانزیت میکند و همین مرد که چون می کوشد پرتلاش و کوشا جلوه کند گاهی این وسط زور هم زیاد حرام می کند و سر و صورتش خیس عرق است و بیست روزی هست اینجا در سردخانه پیش ما کار می کند و ۵۰ بهار از عمرش گذشته اما صورت پر چروک و چرمی طورش پیرتر نشانش میدهد...

مردی که قرار بود زندگی اش را از نو شروع کند