رفتم برایش نوشیدنی بیاورم تا مگر از راه نرم شدن گلو٬ بشود آن اضطراب بی پدر را از تنش شست و برد. آب جوش آماده بود. بسته ای لاغر از نسکافه را جلوی چشمش دراوردم تا گمان نکند در شربت یا چای یا هر زهرماری که دارم آماده می کنم٬ دارویی چیزی می ریزم. چه چاه توالت متعفنی می شود زندگی وقتی همیشه امکان چنین پدرسوختگی میان دو غریبه وجود دارد.

 پناه بر استخوان