صدای زنگ معبد اوج می گیرد. بوی عنبرگرگرفته به بوی گل های زرد آغشته می شود. آسمان تبدیل به ردای زعفرانی رنگ راهبی مقدس شده است و ما را پناه می دهد. ناگهان زمان درقلب بنارس حرکتی دوار پیدا می کند. ساری خیسم به تنم چسبیده است. بچه هایم دست هایم را گرفته اند و با هم از پله های گات ها بالا می رویم. از کنار راننده ریکشا که می گذریم. نه او مرا می شناسد و نه من اورا.

از گورستان سامانی شهر ری تا مرگ در بنارس، که بر سر هرکوچه آن یک چراغ ابدی روشن است