dadban2021
«هلیا، دانشآموز ۱۶ ساله اصفهانی، اونم از فاصله نزدیک بهش شلیک شده و اگه اون روز عینک نداشت، الان هر دو تا چشمش رو از دست داده بود چون ساچمه به هر دو شیشه عینکش خورده. از توی لبش ساچمه خارج کردن همینطور از کتف و قفسه سینهاش و پلکش پاره شد و قرنیهاش بخیه خورد.
در حال حاضر بیناییش رو از دست نداده و اما بیناییش کاهش پیدا کرده و تار میبینه. خودش در مورد اون روز نوشته تو اینستا: @heli_babayi
- عکسها و پیام فوق را یکی از دوستان هلیا برایمان فرستاد. به صفحه هلیا میرویم، او نوشته:
«۴ آبان بود.نردههای پاساژ رو کشیده بودن. مردم داشتن از ادم فضاییهای خونخوار با لباسهای ارتشی فرار میکردن.
داشتم به صحبتهای اقایی که ساچمه از کنار پاش رد شده بود گوش میکردم و تصور میکردم ساچمهخوردن چه جوریه، مثلا صحنههای فیلمهای اکشن که طرف تیر میخوره پخش زمین میشه؟!
همه چیز آروم بود، رومو کردم به طرف نرده گها، یه آدمفضایی با قد و هیکل متوسط و لباس ارتشی روشن پشت نردهها بود. من جلوتر از همه ایستاده بودم.فکر کنم دو سه متر باهاش فاصله داشتم. نتونستم صورتشو ببینم چون شاتگان رو از لا به لای نردههای سبز پاساژ گرفته بود جلوی صورتش، درست رو به روی صورت من.
همونی که خداش کریم و رحیم بود
همونی که حسینش مظلوم بود
همونی که یزیدش ظالم بود
و بنگ...
یه نور اومد سمتم. یه نور زرد مایل به سفید.
شدتش زیاد بود، انقدری که چشمم رو حس نمیکردم.(یا شایدم بیشتر از همیشه حس میکردم.)
صدای مهیبش توی گوشم پیچیده بود، انقدری که همهمهی اطرافم رو مبهم میشنیدم.
افتادم کف سرامیکهای سرد پاساژ.
چک کردم گردنبندم نشکسته باشه؛ گردنبندی که توش نوشته بودم :
.be brave.
تا چند لحظه کسی متوجهم نشد.
اولین صدای واضحی که شنیدم صدای خودم بود که تو فضای تیرهی پاساژ پیچید :
"کور شدم بابا"
از اینکه نتونم پرندهها و طبیعت رو ببینم میترسیدم
بابام و یکی دیگه زیر کتفم رو گرفتن تا بریم دستشویی صورتم رو بشورم و کلی ادم دور و برم کلشونو کج میکردن منو ببینن.ولی من نمیخواستم توی آینه دستشویی صورتمو ببینم، میترسیدم خیلی بد شده باشه....
دردش خیلی زیاد بود، ولی ساکت موندم.
چون یه حس رضایتی ته ته قلبم ساکتم میکرد.
حسی که می گفت اگه قراره قطرهای خون از این مردم بچکه،
"باید"
خون منم باشه...
نظرات