ازم می پرسید تو این ظل آفتاب کجا میرم ؟ میرم خونه زینب قابله.  دخترم رقیه همیشه برام دردسر درست میکنه. هیچیش مثل آدمیزاد نیست. از  6 ماهگی دردهاش شروع میشه. زینب میگه نمیشه کاریش کرد. باید تحمل کند.  اما  من نمیتونم. خوب مادرم.

زینب هم که میاد خونه هیچکاری نمیکند الا حرافی. تا پاش به خونه ما میرسه رقیه دردشو فراموش و  می افتند تو  نخ  غیبت پشت سر این و اون........ رقیه خیلی نگرانه. بچه اولش دختره.  عباس دامادم پسر خوبیه. میگه دختر و پسر برام فرقی نداره اما رقیه میگه خودم خجالت میکشم.  عباس پسر دوسته.منتظر یک پسر کاکل زریست. خدا از دهنش بشنوه. اون روز خودم شنیدم که رقیه زیر لب میخوند : تو پسر بشی من سرفرازم.....پیش مادر شوهر زبون درازم. انشاء الله که خیره.

 زینب و رقیه آن قدر  حرف می زنند که آفتاب غروب میکنه. شام میمونه.  همه زحمتها می افته گردن من. منتظر می مونیم که عباس بیاد.شام میخوریم.رقیه هی می لونبونه. زینب میگه : کم بخور. چاق بشی زایمان سختی خواهی داشت. رقیه خودشو به کری میزنه و  میگه : دوغو بده من.

 فانوس را روشن و در تاریکی شب زینبو تا خونه اش می رسونیم. یک تومن میزارم کف دستش. حق قدم............  زیر نور فانوس چهره ناراضیشو می بینم. یواشکی در گوشش زمزمه میکنم : انشاء الله گل پسر بیاد. از خجالت ات در میام.

عکس  از : Annemarie Schwarzenbach1908-1942