(بخشی از آهنگ «باد پیچید تو مزرعه ی گندم»)


... در انتهای هر زمستان
که دست ها و ساقه ها غروب می کند
آخرین انار دنیا به روی سنگ فرشی از جنس خون، غروب می کند
در انتهای این تباهی، انتهای این هوای بد
انتهای کوچه های یاس
بن بست ها غروب می کند
در انتهای تن، جان غروب می کند
در انتهای شب، جهان غروب می کند
در انتهای فقر، نان غروب می کند
و در انتهای آخرین رعد و آخرین ستاره، آسمان غروب می کند
و باران غروب می کند، سواران غروب می کند
نامداران غروب می کند
تیر های چوبی از روی شونه های، بردگان غروب می کند
در این سراسر غرق تباهی، آفتاب و آفتابگردان
و مزرعه های سرگردان غروب می کند
اینجا که فواره ها جعل آبند
آبشاران غروب می کند
مثل تو، که آخرین بند سرخ قامتت
از میون دست های خالی ماه
به روی بومی از خیابان غروب می کند
خیابان غروب می کند
این منم یه انسان سخت که دنبال صحنه می گرده
جاری تو پهنای مرگ، گرچه می ترسه
بدون لحظه ای وقفه به سمت آینده
اون گلوله ای که می شه شلیک
هرگز به اسلحه بر نمی گرده