آسو:

هوشنگ گلشیری در زمستان ۱۳۷۷، پس از قتل‌های سیاسی آن سال، نخست این‌ها را می‌نوشته تا بعد مصالح کارش کند، چنانکه خود نوشته «این که می‌نویسم واقعاً کار نیست. این تنها یادداشتی است، مادۀ خامی که باید با همۀ آن اعماق ترکیب شود، یا تصاویری از آن اعماق را تزیین کند، واقع‌نما کند.» اما بعد تصمیم می‌گیرد که آن را مقاله‌ای کنَد و به نشریۀ The New York Review of Books برای انتشار بسپارد. این را از مقایسه‌ی چند تحریر متن فهمیده‌ام. او خود جای دیگری نوشته است که پس از قتل‌های سیاسی سال ۷۷ دیگر نتوانست داستان بنویسد. این متن نیز ناتمام مانده است. بخشی از آن را اینجا با اندکی تصحیح منتشر می‌کنیم.

 

باربد گلشیری

غروب روز ۲۱ بهمن ۱۳۷۷ است و ما داریم به طرف خانه‌مان می‌آییم. همسرم، فرزانه طاهری، رانندگی می‌کند. مدتی است ساکت مانده‌ایم. نگاهش می‌کنم. باز به آینۀ بالای سر راننده نگاهی می‌اندازد. تا انصراف خاطری پیدا کند، می‌گویم: می‌دانی هر وقت که به این حوالی می‌رسیم، اضطرابم شروع می‌شود. نگران می‌شوم که مبادا در خانه اتفاقی افتاده‌ باشد.

می‌گوید: نگرانی‌های من خیلی پیش‌تر از اینجا شروع می‌شود. خانۀ ما در انتهای غرب شهر تهران است، فرزانه هم معمولاً بزرگراه‌ها را انتخاب می‌کند، از یکی دو سال پیش. تا برسیم گاهی دو سوی جاده تپه و ماهور است.

این بار گذرا به آینه‌اش نگاهی می‌اندازد. نگران است که مبادا اتومبیلی ما را تعقیب کرده باشد. با هم قرار گذاشته‌ایم که در این حوالی حتی اگر اتومبیل نیروهای انتظامی جلو ما بپیچد، یا پلیس موتورسواری فرمان ایست بدهد، به هیچ وجه نباید بایستد. می‌دانم که اگر بخواهند در خیابان یا کوچه‌ای پرت نگه‌مان دارند، کاری از دست‌مان برنمی‌آید. با این همه تا سوار می‌شویم اول درها را قفل می‌کنیم. شیشه‌ها هم اغلب بالا است.

برو به آدرس