پرتو نوری علا:

دقایقی پیش، نویسنده و دوست گرامی‌ام آقای مجید روشنگر، سردبیر فصلنامه هنری و فرهنگی "بررسی کتاب"، در ایمیلی، با اندوهی عمیق درگذشت دوست عزیزمان، پارۀ تنم، ملیحه تیره‌گل، شاعر و نویسنده و محقق ارزندۀ معاصر را به من خبر داد . ناباور، چند بار از ایشان پرسیدم آیا منظورتان ملیحه خودمان است؟ و ایشان این خبر دردناک را که از طریق وجیهه خانم، خواهر ملیحه جان دریافت کرده بود، تأیید کرد.

به خودم می‌گویم کاش این خبر، شوخیِ بدی باشد، ملیحه باشد و باز بنویسد. دریغ .... دوست خوب و نازنین و فرهیخته‌ام، ملیحه، ملی، می می، خانمخانما، که زنده یاد مادر، تو را چنین می‌نامید، در میان ما دیگر نیستی. در غیبت‌ات ترا چه بنامم که شایسته‌ات باشد و نشانگر مهر زلالم به تو...

دست و دلم میلرزد. انگار رشته طنابی گلویم را میفشرد. نفسم بالا نمی‌آید، مثل ملیحه که شب و روزش با حمل تنک گاز اکسیژن همراه بود.

نزدیک به دو سال من و ملیحه، هر روز یا برحسب حال ناخوشش، چند روز در میان، ایمیل نگاری میکردیم. گرچه همیشه از تنگی نفس و دردهای جانکاه پشت و کمرش رنج میبرد، اما سعی میکرد آنها را نادیده بگیرد و بخواند و بنویسد. 

ملیحه برای نوشتن 14 جلد کتاب "روایتی از ادبیات فارسی در تبعید" که بیش از پانزده سال طول کشیده بود، سلامتی جسم و جان خود را داو گذاشت. مگر میشود فردی با آن همه هوش و حافظه قوی، ذهن و زبان گویا، با قلمی سبز و نوازشگر، یکباره خاموش شود.

برای چاپ این اثر ارزنده، در همین دوران نقاهت تلاش کرده بود، اما موفق نشده بود و بارها برایم نوشت می گذارمش کنار، دیگر به دنبال انتشار آن نیستم، اما میدانستم که دل کندن از موجودی که با ذهن و قلم و جسم و جانت، پرورده شده آسان نیست. چه بسیار تشویقش کردم که از تصمیمش در چاپ آن منصرف نشود.

و سرانجام آقای عباس شکری، نویسنده و مترجم زبردست و ناشر محترم "نشر آفتاب" برای چاپ و انتشار هر 14 جلد روایتی از ادبیات فارسی در تبعید، بسوی ملیحه، آمد.

ملیحه در ایمیلی سرشار از خوشحالی این خبر را به من داد. آخر قول داده بود، اولین کسی باشم که از چاپ کتابش با خبر شوم.

امروز فکر می‌کنم انتظار انتشار این پروردۀ ذهن و قلمش او را زنده نگه داشته بود. زیرا زمانی از لطف آقای شکری در انتشار کتاب نگذشته بود که ملیحه در خواب خوش بعد از ظهر دیروز، به آرامی از همه ما که دوستش داشتیم جدا شد، جدا شده از همه دردهای کشنده و تنگی نفس، که هر لحظه جانش را میگرفت.

برو به آدرس