آسو:
محمد حیدری
در ینگه دنیا، پیرمردی دوستداشتنی و اهل شیراز بود که در شهری کوچک از توابع ایالت نیویورک نزدیک خانهی ما زندگی میکرد. در آن شهر کوچک، که تعداد ایرانیان زیاد نبود، لطف او شامل حال ما هم شده بود و گاه به دیدارش میرفتیم و او نیز به خانهی ما میآمد. از او خاطرات زیادی دارم. از جمله اینکه در تمام مدتی که تبلیغات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶ آمریکا جریان داشت، از ترامپ حمایت میکرد و در عین حال معتقد بود که انتخاب او به سود مهاجران خواهد شد. او حق رأی داشت و من البته نداشتم و ندارم.
یکبار به او گفتم آخر چگونه ممکن است کسی که بخش بزرگی از تبلیغات انتخاباتیاش بر مبنای ضدیت با مهاجران و سختتر کردن ترتیبات پذیرش و شرایط شهروندی آنها و حتی نادیده گرفتن حقوقشان بنا شده است، ریاست جمهوریاش به سود مهاجران باشد؟ پاسخ داد که این محدودیتها برای مهاجران مکزیکی و هندی است و ربطی به ایرانیان ندارد. هر چه گفتم برای ترامپ و هوادارانش، تفاوتی میان ایرانی و مکزیکی و هندی و چینی نیست و آنها همهی ما را بیگانه میدانند، با اعتماد به نفس عجیبی پاسخ داد که چنین نیست. شاهدی هم داشت: میگفت در فرمهای اداری وقتی که از نژاد میپرسند، ما را سفیدپوست حساب میکنند، و بنابراین بیگانه نمیدانند. بعد از انتخاب ترامپ و در آن چند هفتهی اول که ورود ایرانیان به آمریکا با مشکل مواجه شده بود و حتی مدت کوتاهی دارندگان گرین کارت هم اجازهی ورود نیافته بودند، یکی از اعضای خانوادهی پیرمرد همسایهی ما نیز در فرودگاه به دردسر افتاد. وقتی از او پرسیدم که آیا هنوز هم معتقد است که ایرانیان سفیدپوست هستند و مشکلی نخواهند داشت، پاسخ داد که بله و افزود: «اتفاقاً مطمئنم کسی که در فرودگاه جلوی فامیل ما را گرفته خودش سفیدپوست نبوده و به او حسادت کرده است.»
بعد از آن بود که با او، گفتگو دربارهی سیاست را رها کردم و گاه از فرشهای ایرانی خانهشان یا زیبایی باغچه و گلها و گاه نیز از شعر و ادبیات حرف میزدیم. آن روزها فکر میکردم که چگونه ممکن است کسی ارتباط انتخابش با نتیجهی آن را نبیند؟ و با چنین ذهن آشفتهای چگونه میتواند دربارهی مسئولیتاش تأمل کند؟
این داستان گذشت تا اینکه تابستان امسال با ماجرایی مشابه در استانبول مواجه شدم. از محلهی حسنیورت تاکسی گرفته بودم که به سمت فرودگاه بروم. خانهی موقت ما در این محل از شهر استانبول قرار داشت که برای رسیدن به مرکز شهر با تاکسی حدود یکساعت راه بود. محلهی نسبتاً فقیرنشینی که به علت ارزانی کرایه خانهها، تعداد زیادی از پناهندگان سوریهای و مهاجران شهرستانی را در خود جای داده بود. در مجتمعی که ما زندگی میکردیم اطلاعیهها و آگهیها هم به زبان ترکی و هم به زبان عربی نوشته شده بودند و بسیاری از همسایگان به عربی صحبت میکردند. نوع پوشش زنان و مردان نیز نشان میداد که در این منطقه بسیاری از ساکنان، بومی نیستند. در طول هفتههایی که در آنجا زندگی میکردیم چند بار از زبان رانندگان تاکسی، یا حتی مغازهدارها شنیدم که از این وضعیت راضی نبودند و گاه با زبانی تند از حضور پناهندگان انتقاد میکردند. نکته قابل تامل آن بود که این افراد با توجه به خاستگاه طبقاتی و سبک زندگیشان، اتفاقاً مذهبیتر از مناطق اعیاننشین استانبول هستند و در واقع بخشی از پایگاه طبقاتی حزب آکپارتی و رجب طیب اردوغان در استانبول محسوب میشوند.
برو به آدرس
نظرات