...به طرف خانه آقای نخست‌وزیر روان شدم. مقابل خانه آقای حشمت‌الدوله والاتبار که رسیدم، صدایی شنیدم که گفت: «آقای وزیر، آقای وزیر...» سر را بلند کرده، دیدم آقای حشمت‌الدوله، در لباس خانه، پشت پنجره طبقه دوم ایستاده. سلام کردم.

 

گفتند: «‌آقای وزیر کشور، به آقای دکتر مصدق بگویید که یک اعلامیه بدهند که ما با شاه مخالفت نداریم.»

 

گفتم: «‌آقای نخست‌وزیر با شاه مخالفتی ندارند که چنین اعلامیه‌ای بدهند.»

 

گفتند: «این اعلامیه را بدهند، مفید است.»

 

دیدم گفتگو فایده ندارد. گفتم بسیار خوب و خداحافظی کردم.

 

در دو طرف خانه آقای دکتر مصدق، با کمی فاصله از آن و در سر پیچ‌های نزدیک خانه در خیابان کاخ، سربازان با چند تانک و کامیون متوقف بودند. چون وارد اتاق نخست‌وزیر شدم، چند دقیقه از ساعت پانزده گذشته بود. [در آنجا] دیدم جمعی، همه در حال انتظار و تفکر نشسته‌اند.

 

آقای نخست‌وزیر پرسیدند: «چه خبر دارید؟»

 

گفتم: «اوضاع خوب نیست؛ ولی ناامید نباید بود.»

 

آقای دکتر حسین فاطمی گفتند: ««چه باید کرد؟»

 

گفتم: «لابد دستورهای لازم از طرف جناب آقای نخست‌وزیر داده شده، ولی فعلا آنچه بر هر چیز مقدم است حفظ مرکز بی‌سیم و رادیو است که باید به وسیله یک عده سرباز و افسری لایق و مطمئن صورت گیرد.»

 

آقایان گفتند: «وضع شهر چطور است؟»

 

گفتم: «چندان خوب نیست؛ زیرا هر چند عده مخالف قلیل است، ولی چون افسران و سربازان با تظاهرکنندگان همکاری می‌کنند، دفع آنان مشکل است و بر تجری آنان افزوده شده و معلوم نیست آیا برای ستاد ارتش و فرمانداری نظامی انتخاب چند افسر مورد اطمینان و با تدبیر در چنین وقت میسر است، تا به این اوضاع خاتمه دهند!»

 

آقای دکتر فرمودند: «به رییس ستاد دستور داده‌ام.»

 

دکتر فاطمی گفتند: «حالا ببینیم سرتیپ دفتری چه می‌کند.»

 

در این وقت زنگ تلفن پهلوی تختخواب آقای نخست‌وزیر صدا کرد. حضار از جای برخاستند و به اتاق‌های دیگر رفتند. پس از آنکه مکالمه تلفنی آقای نخست‌وزیر تمام شد، من وارد اتاق معظم‌له شدم و پیغام حشمت‌الدوله را رسانیدم.

 

فرمودند: «حالا رییس ستاد به من تلفن می‌کرد و او نیز همین مطلب را می‌گفت و سرتیپ دفتری هم همین پیشنهاد را کرده. به ایشان گفتم: من با شاه مخالفتی ندارم که اعلامیه صادر کنم.»

 

گفتم: «اتفاقا همین جواب را من به آقای والاتبار دادم.»