من خیلی گرفتارم. خیلی وقته که خیلی گرفتارم. دلم میخواد بنویسم اما وقت نمی کنم. نوک انگشتام میخاره که بدوه روی صفحه کلیدها و بنویسه، بنویسه، بنویسه. بعضی وقتها یه خنده های بلندی توی گلومه که دلم میخواد بتونم بنویسمشون. بعضی وقتها هم یه اشکای داغ و تندی مثل فلفل پشت چشمهام هست که خودشون میخوان بپرن بیرون و خودشونو بنویسن. اما نمیشه. من وقت ندارم. من وقت ندارم. من دیگه برای نوشتن وقت ندارم.

پیش خودم فکر کردم که از این به بعد هر وقت سه دقیقه پیدا کردم یه چیزی اینجا می نویسم. تا شلوغ نشده! تا هزارتا منتقد ادبی پیدا نشده اند که بترسم و پشیمون بشم! اما من از هر نوع نوشتنی بیشتر، قصه گفتن را دوست دارم. قصه های واقعی، قصه هایی که خودم توش بودم وقتی داشت اتفاق می افتاد. دوست دارم اینطور قصه ها رو تعریف کنم. واسه قصه گفتن هم باید وقت داشت، باید قصه را خوب تعریف بکنی دیگه! خوب، چاره چیست؟ پس من می نویسم، اما در سه دقیقه. دیگه دوباره نمیخونمش، دیگه درستش نمیکنم. لا اقل فعلا درستش نمیکنم. میزنم میرم جلو تا ببینیم چی میشه. میخوام ببینم میشه دوباره شروع کنم به نوشتن یا نه.

دلم میخواد قصۀ اکبر رو براتون بگم. حالا ببینم کی میتونم سه دقیقه وقت پیدا کنم.