بیاد صادق هدایت (۲۸ بهمن ۱۲۸۱ – ۱۹ فروردین ۱۳۳۰)

«در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد 
و می تراشد. 

اين دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند؛ 

و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان 
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی به‌ وسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.

آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟

من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و به قدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد، و نشان شوم آن - تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است - زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد. زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت.

من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع به آن یک قضاوت کلی بکنم؛ نه! فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند - فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد؛ و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -. برای اوست که می خواهم آزمایشی بکنم؛ ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم. افکار پوچ! باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند. آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم، می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟

من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.»

صادق هدایت، بوف کور، ۱۳۱۶

 

«... بی‌رنج و بدون تجربه درد، بلوغ میّسر نمی شود. انسان با رنج است که انسانیّت خود را کشف می کند. آنکه رنج نمی کشد، کرگدن است، و آنکه رنج را نکوهش می‌کند از بهائم است. رویارو شدن با رنج، تن باز نزدن از رنج یعنی تثبیت آدم بودن خود. آن که از رنج می گریزد، به یک معنا از امکانِ رشد خود می گریزد، و آنکه تسلیم رنج می شود، به یک معنا امکان کمال خود را متوقف می سازد. تسلیم محض رنج شدن با گریز محض از رنج دو روی یک سکّه از پذیرش سکون اند، و انسان به اعتبار اینکه نمی‌خواهد همانچه باشد که دمی پیش از این بود، ناگزیر از پذیرفتِ رویارویی با رنج است. می‌توان علل تنی – جسمی رنج را به یاری علم، باز شناخت. این کاری ست که بخصوص موضوع مطالعه روانپزشکی ست، لیکن ما با رنجی مواجهیم و از رنجی سخن می گوئیم که فراتر از محدوده ها و تعاریف علمی ست، ما فرایندی از رنج مراد می‌کنیم که به گونه‌ای آفرینش منجر می شود، آفرینشی که در تعالی خود به هنر می انجامد. بنابراین نه رنج را پس می‌زنیم و از آن می گریزیم، و نه تسلیم آن می شویم. ما با رنج چالش می کنیم، با آن درگیر می‌شویم تا مرحله‌ای که آن را به اندیشه در بیاوریم. زیرا که رنج نخستین و در عین حال نیرومندترین انگیزه برای رسیدن به اندیشه است. ما کرگدن نیستیم، و پروانه هم نیستیم. ما رنج را در سبک هندی نمی‌خواهیم بفهمیم، بلکه رنج را در روزگاری می‌خواهیم درک کنیم که ابتذال و سلطه ابتذال می‌کوشد تا از انسان موجودی متوسط، تابع، گوش به فرمان و سطحی بار بیاورد. ابتذال و معیار متوسط بودن می‌خواهد به ما بقبولاند که عصر غول‌ها به پایان رسیده است و دیگر نه از بتهوون اثری خواهد بود و نه از گوته و نه از هدایت. رنج را باید از صافی تجربه‌ها گذراند و رسانید به اندیشه، زیرا انسان یا اندیشنده است یا برده، و رنج سر پلی ست که به هر دو سوی راه دارد، هم به بردگی از طریق تسلیم شدن به آن، هم به آزادگی از طریق بالیدن با آن و اندیشیدن با آن. هیچ نمی‌دانیم و نمی‌توانیم آشکارا بدانیم که رنج علل مشخص و معینی دارد که به یک محدوده خاص و به سلسله ای از عوامل معیّن مربوط می شود. عللی که ما می‌توانیم بشناسیم چه بسا نشانه‌هایی بیش نباشند، نشانه‌هایی که باعث بیدار شدن و فعال شدن نهفته های درونی ما می شوند. پس بیراه نیست اگر گمان بریم که انگیزه‌های رنج‌های عمیق، بسی و بسیار ژرف تر هستند از آنچه ما به ظاهر تشخیص شان می دهیم. درست حدس زدی. من اشاره به رنج تاریخی یک ملّت دارم که در مقاطعی می‌تواند در یک یا در چند شخص تجلی پیدا کند، آنجور که در هدایت متجلّی شد. رنج هدایت به هیچ وجه منحصر به دوره زندگی او نمی شود، اما در دوره زندگی او تجلی پیدا می کند. بنابراین ریشه‌های رنج عمیق‌تر از آنند که ظاهراً تصور میشود، این ریشه‌ها می‌تواند در اعماق تاریخ جای داشته باشد. عمده نوع درک ما از رنج است، و دیگر اینکه برده رنج نشویم، و علاوه بر آن بکوشیم که در چالیدن با رنج آن را به اندیشه در بیاوریم، اندیشه تاریخی.»

محمود دولت آبادی، روزگار سپری شده مردم سالخورده، ۱۳۷۷.

 

«هدایت، مانند هر انسان دیگری، در زندگانی در چنین جهانی با مردمان دیگری شریک بوده است. امّا آن مردمان دیگر، ازجمله دوستان و نزدیکان او، از این زندگانی و این جهان آنچنان رنجی نبرده اند که او برده، یا چه بسا از آن خشنود هم بوده اند. خشنودها همان‌هایی هستند که هدایت آن‌ها را «رجاله» می‌نامد یا آدم‌های احمق و خنگ و گول. پس، از این دیدگاهِ اینان، یعنی همان «زجاله» ها و احمق‌های از-خود-راضیِ خوشبخت، می باید «اشکالی»، کمبودی، در وجود او باشد که از او موجودی ناخرسند و سرکش، و کوتاه سخن، «نابه هنجار» ساخته است؛ نابه هنجاری ای که این گونه، به صورت اندوه نامه [بوف کور] و تَسخَرنامه [وق وق صاحاب، ولنگاری و توپِ مرواری]، از او سرریز کرده است. او این نابه هنجاری، یعنی به مثل دیگران نبودن، را همچون سرنوشت خود می‌پذیرد و می‌گذارد که در او به زبانِ هنر زبان‌باز کند.»

داریوش آشوری، معمای بوف کور، ۱۳۸۶