بهمن فلاح متولد ۱۳۶۱ در شهر سنندج است. او دانش‌آموخته «زبان و ادبیات انگلیسی» در دو مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد است و در حوزة تألیف و ترجمه فعالیت دارد. در حوزهٔ ترجمه تا اکنون کتاب‌های «از آغوش تا هوش» و «نظریه‌های روانشناسی رشد» از او منتشر شده است. در حوزهٔ تألیف، «فصل تراژدی» اولین دفتر شعر او است که در فاصلهٔ سال‌های ۸۸ تا ۹۲ نوشته شده و از این رو بخش بزرگی از اشعار، که عمدتاً در بخش اول دفتر قرار دارد، از حوادث آن سال‌ها تأثیر گرفته است. بخش دیگر اشعار با تمرکز بر روی زبان و فرم ادبی است، و بخش سوم شعرهای او  را کمابیش اشعار عاشقانه تشکیل می‌دهد.

فصل تراژدی

تردید رفتن و
توانی که از پایش رفته،
کوران موج تشویش در هوا
جولان پیام‌بر پاییز
هجمه‌ی اشک است بر چشمان او.


تبر در دست
بر فراز تنگه
جنگل پس پایش را می‌پاید؛
تک‌درخت بلوطی که با کین
یا که از سر نادانی
بارها
زخم بر اندامش انداخته بود
بوم و برش زرد
سایه‌اش از سر زمین کوچ کرده؛


زخم‌های او هر یک
صفحه‌ای از کتاب مسافری است
که خود،
بر بالای گردنه و زیست‌نامه‌اش
بین درختان بیشه
پراکنده گشته؛
آنجا همه او را از بر کرده‌اند
طعم تبرش را چشیده‌اند.

 

دیگر جایی برای ماندن نیست،
عشق زخمه و درختانی
که از او گریزانند
به دیگر سو رهسپارش می‌کنند.

 

خورشید از خط افق
بر بلندای تک درخت بلوط
به پشت او می‌تابد؛
سایه‌ی غروب
درختان چنار دیگر سمت را
در سیاهی گم کرده؛
لحظه‌ی تصمیم در حال گذر است،
  تبر در دست
گامی بر می‌دارد:
خزان نزد او
موعد خطاهای بی‌بازگشت
موسم خسران
فصل تراژدی است.

برای یک زن
شبت در کام گرفته‌ست باز،
      هراسان از هجمه‌ی هوس
           به کنج خانه پناه آورده‌ای.
تو با تمام وجود هجوم نگاه‌ها را تجربه کرده‌ای؛
                        طعم تلخ توقع را چشیده‌ای؛
                        یاد گرفته‌ای که ناموس بودن چه مزه‌ی زشتی دارد؛
                   غیرت و مردانگی را جای‌ جای تنت احساس کرده‌ای.

دوره‌های زندگی‌ات را گم کرده‌ای؛
بچگی، جوانی، بزرگسالی را نمی‌دانی چیست؛
تمام زندگی‌ات در این دیار بیرحم در دو فصل خلاصه شده است:


                                                            دوره‌ای که نمی‌فهمیدی؛
                دوره‌ای که می‌فهمیدی و تاوان فهمیدنت را پس دادی،
                 دوره‌ای که می‌فهمیدی و خودت را به نفهمی می‌زدی.


تو همیشه در سایه‌ی سرد مرد بوده‌ای؛
زنانگی‌ات را از تو گرفته‌اند؛
غریزه‌ات را گمراه کرده‌اند.
نمی‌دانی چین و شکن ذلف چیست،
              خم ابرو کجاست،
              لذت شهوت چگونه است...
به تو یاد داده‌اند
                        بابا آب داد
                        بابا نان داد
                        آن مرد آمد...
هرگز از آن راه زنی نیامد؛
جای مادر هم همیشه کنار بابا خالی بود؛
اما تو همیشه کنار او بودی؛
تمرین محو شدن می‌کردی...


آنها با چادرهایشان از بادیه آمدند؛
تو را هم خیمه‌نشین کردند؛
زنانگیت را با باد محک زدند؛
هویت تو شکل بیابان به خود گرفت،
وزش باد متزلزل‌اش می‌کرد،
شکل گذرایی به آن می‌داد...


قافیه‌ات را به ردیف باخته‌ای بانو،
این زنجیری که می‌پرستی عامل اسارت توست؛
چشم به آسمان دوخته‌ای،
بهشت زمینی‌ات را از تو گرفته‌اند،
دلخوش شده‌ای به فردوسی که زیر پای مادران است،
آری! می‌خواهند مادر باشی
                          بچه‌زایی کنی
                          نیرو بزرگ کنی
                          سرباز بسازی...


به خود بیا بانو
بگذار فروغ درونت بدرخشد
گرگ درونت زوزه بکشد
سر ستیز با این سیاهه‌ی سنگین ستم ساز کن
قلم دست بگیر
وجودت را نقاشی کن
   تنت را بنویس
       بگذار واژگان خفته بیدار شوند
          همه جامه‌ی عصیان به تن دارند...

نسخه الکترونیکی این کتاب را از H & S Media خریداری کنید