مردم روستایی در اطراف شهر تهران بنا به باورهای مذهبی و خرافی که دارند، هر سال با نزدیک شدن ماه عزاداری، برای نذر و نیاز متوسل به گیاه هرزِ خودرویی می‌شوند که “پدرپشه” نام دارد. ستاره، دختر جوانی از اهالی روستا که با پدر و مادر و برادر نوجوانش، سَتار زندگی می‌کند، زندگی دوگانه‌ای دارد. یک دختر کارگر زحمتکش که مورد احترام و ترحمِ اطرافیان و به‌خصوص حاج‌خانمِ معتمد روستا است و از سوی دیگر با رضایت و میل خودش با اکثر مردهای روستا ارتباط جنسی برقرار می‌کند. برادر کوچکش از این موضوع خبردار می‌شود و از سوی یکی از مردها به خاطر تهدید افشای این رابطه مورد تجاوز قرار می‌گیرد. این درحالیست که ماه عزاداری نزدیک است و مردهای روستا و ستاره در کنار روابط جنسی، خود را آماده می‌کنند برای مهیا کردن گیاهِ پدرپشه و مراسم ماه عزاداری که هر یک از آن‌ها نقشی درآن دارند. در این میان سَتار همه‌جا به‌دنبال ستاره، شاهد وقایع و روابط جنسی خواهرش است و منتظر فرصتی برای انتقام از متجاوزِ خود و جستجوی دستاویزی برای افشای این روابط و نجاتِ ستاره.

 

چکیده

کلاغ‌کشکولِ سیاه‌و‌سفیدی بدنش را می‌لرزاند و بال‌هایش را باز می‌کند. گردنش را تند‌و‌تند چپ‌و‌راست تکان می‌دهد و نوکش را توی گردنش فرو می‌برد. صدای سوت تک‌ضربی ازش خارج می‌شود و پر می‌کشد طرف آسمان. جفت ماده‌اش سرجایش جا‌به‌جا می‌شود. از روی سقف طویله نوکش را بالا می‌گیرد و آواز کوتاهی سر ‌می‌دهد. پروبالش را می‌لرزاند و طرف دیگری به آسمان پر می‌کشد. چشمِ راستِ سَتار از درز در چوبی، توی طویله را نگاه می‌کند. ستاره زیر بدن بدون دست و پای خسرو روی تپه‌ای از کاه دراز‌به‌دراز افتاده و دست‌و‌پا می‌زند. ستار خودش توی خانه زیر تاقچه‌ی اتاق دراز کشیده است. چشم راست، خواهرش را از درز در طویله طوری می‌بیند که آن دو نفر چشم را نمی‌بینند؛ چون روی تپه‌‌ی کاه و یونجه با هم کشتی می‌گیرند. خسرو از ته گلویش پشت سر هم صدا درمی‌آورد و ستاره جفت پاهایش از بیخ ران کَنده شده و کنارش افتاده است. بالا‌تنه‌اش از موهای وزوزی مجعدش که مثل بوته‌خار سیاه‌رنگی روی سرش چسبیده، شروع می‌شود و به شکاف تیره‌رنگ بیضی‌شکلی که رویش انگار بوته‌خار سیاهِ دیگری روییده باشد، تمام می‌شود. خسرو با همان‌جا به ورجه‌وورجه افتاده است. بدون مزاحمتِ جفت پاهای لاغر و و دراز ستاره. چشم، از شکاف در یک جفت پا هم کنار پاهای ستاره می‌بیند. از بیخ ران جدا شده‌اند. دست کم فرقی که با پاهای خواهرش دارند، این است که موآلود و کلفت‌‌اند. به فاصله‌ی سه یا چهار‌وجبی پاها، خسرو از موهای خوابیده و چتری‌دارش که مثل عرق‌چینِ سیاهی روی سرش است شروع می‌شود و به یک جفت کیسه‌ی آویزان تیره‌رنگ که غضروف تیره‌رنگِ شق‌شده‌ای از بین‌شان سر درآورده، ختم می‌شود. چشم راست پلک نمی‌زند. دهان ستاره بی‌صدا باز‌و‌بسته می‌شود. انگشت‌های کلفتِ خسرو به بوته‌خار سیاهِ کله‌ی ستاره چنگ می‌اندازد. چشم، یک وجب از درزِ در فاصله می‌گیرد. ستار زیر‌ تاقچه‌ی خانه، روی فرش به خودش می‌شاشد. دستش را روی خشتکش فشار می‌دهد. سرش را چپ‌و‌راست تکان می‌دهد و می‌لرزد. چشم دوباره به شکاف در نزدیک می‌شود. خسرو نیم‌تنه‌ی ستاره را روی شکمش نشانده و دختر را مثل کیسه برنج بالا ‌پایین می‌کند. چشم راست، چسبیده است به درز در و مژه‌هایش به چوب در طویله مالیده می‌شود. خسرو از ته گلویش زوزه می‌کشد. توی حیاط خانه، زیر پنجره، ملیحه مادر ستاره و ستار، تره خرد می‌کند و قاطی شانه‌های خمیر ورز می‌دهد. ستار از پشت پنجره‌ی اتاق با چشم چپ به مادرش نگاه می‌کند و به گریه می‌افتد. ستاره به هق‌هق افتاده است. خسرو پس‌گردن ستاره را با یک دستش فشار می‌دهد و صورتش را لای کاه و یونجه‌ها فرو می‌کند. روی ستاره سوار می‌شود و با دست دیگرش مشتی کاه برمی‌دارد و به هوا می‌پاشد. چشم راست، دیگر پشت در طویله نیست. نیم‌تنه‌ی خسرو روی یونجه‌ها وا می‌رود. ستاره صورتش را از لای کاه و یونجه‌ بیرون می‌آورد و زانوهاش را توی شکمش جمع می‌کند و یک‌وری می‌شود. از تپه‌ی کاه و یونجه جدا می‌شود و نزدیک تیرچوبی‌های سقف طویله روی هوا می‌ماند. آب دهانش از یک طرف لبش آویزان شده و همراه آب بینی‌اش از روی صورتش چکه می‌کند. خسرو نفس‌نفس می‌زند و سقف را نگاه می‌کند. دوتایی می‌خندند. خسرو پایین‌تنه‌‌اش را به یونجه‌ها می‌مالد و مشتی یونجه برمی‌دارد و طرف ستاره پخش هوا می‌کند. ستاره پاهایش را توی بغلش فشار می‌دهد و می‌گوید «تو گرازی، گراز. آقات هم گرازه. خوبت شد؟»

خسرو پاهایش را برمی‌دارد و نیم‌تنه‌اش را می‌اندازد روی آن‌ها و سرپا روی کاه و یونجه‌ها می‌شاشد. دستش را دراز می‌کند و چنگ می‌اندازد پهلوی ستاره را می‌گیرد. دختر جیغی می‌زند و پاهاش از دستش ول می‌شوند روی یونجه‌ها. دختر را می‌کشد طرف خودش و می‌خندد. ستاره روی صورت خسرو چنگ می‌اندازد. پسر نیم‌تنه‌ی لخت دختر را می‌اندازد روی زمین. ستاره روی یونجه‌ها می‌خزد و پاهایش را دوباره توی بغلش می‌گیرد و می‌گوید «ریدم به قبر بابای گرازت. خوبت شد؟»

نسخه الکترونیکی این کتاب را می توانید خریداری کنید:

پدرپشه
رمان
فرهاد بابایی
انتشارات H & S Media