کسي مي‌آيد

کسي مي‌آيد

کسي که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدايش با ماست

کسي که آمدنش  را

نمي‌شود گرفت


و دستبند زد و به زندان انداخت

کسي که زير درخت‌هاي  کهنه‌ي  يحيي بچه کرده است

و روز به  روز

بزرگ  مي‌شود،  بزرگ مي‌شود

کسي که از باران ، از صداي شرشر باران ، از ميان پچ و پچ

گل‌هاي اطلسي

 

کسي که از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي‌آيد

و سفره را مي‌اندازد

و نان را قسمت مي‌کند

و پپسي را قسمت مي‌کند

و باغ ملي را قسمت مي‌کند

و شربت سياه سرفه را قسمت مي‌کند

و روز اسم نويسي را قسمت مي‌کند

و نمره‌ي مريضخانه را قسمت مي‌کند

و چکمه‌هاي لاستيکي را قسمت مي‌کند

و سينماي فردين را قسمت مي‌کند

درخت‌هاي دختر سيد جواد را قسمت مي‌کند

و هرچه را که باد کرده باشد  قسمت مي‌کند

و سهم ما را مي‌دهد

من خواب ديده‌ام ...

 

فروغ فرخزاد