روایت یکی از بازماندگان اعدام‌های سیاسی سال ۱۳۶۷ که  اینک در استرالیا زندگی می‌کند و با در هم آمیختن مرز تخیل و واقعیت، موفق به دیدار دوباره‌ی دوستان اعدام شده خود می شود.

 

چکیده

…و این بار هم مثل تمام خواب‌های پریشان و نفس بر من، یکی از بچه‌های زندان با حضورش دنیای رنگی نقاشیم را سرخ و سیاه کرد. عادل با همان رنگ و روی کبود در کنارم ظاهر شد.

چهره پوریا درهم رفت و مکثی طولانی کرد. معلوم بود چند موضوع در ذهنش با هم در آمیخته. آرام پرسید،عادل هم پارتیزان بود؟

با علاقه گفتم، پارتیزان کدام است، بست فرندم بود.

«گرل فرندت هم بود؟»

سر تکان داده خواستم ادامه بدهم که با کنج‌کاوی توانسته بود سوزن سوالش را از نخ پرسش قبلی پر کند. پس پرسید، اصلن گرل فرند، ایران بود؟ مین.. تو داشتی؟

قبل از مبارزه تا دلت بخواهد و بعد از آن فقط یکی.. خوب حالا ساکت باش و تا کار به جاهای باریک نکشیده گوش بده. گرچه منظورم را نگرفت اما ساکت شد و من رویایم را با زبانی داستانی برایش روایت کردم.

بعد از پایان کابوس، پوریا همانطور که در حال پیدا کردن سایتی در یوتوپ گفت، این بار وقتی او…اسمش چه بود؟…ااآدل، درست گفتم؟ وقتی اون را دیدی سعی کن نترسی. اجازه بده تا راحت حرفش را بزند. نگران چه هستی؟

گفتم، در رابطه با خواب صحبت می‌کنی، بیداری‌نیست که رهنمود میدهی!

گفت، اگر بهش فکر کنی شدنی ست. من این موضوع را در این سایت روانشناسی خواندم. بعد هم صفحه لپ تاپش را گرفت در مقابل صورتم. بعد از کمی دقت و خواندن چند پراگراف از آن سایت روانشناسی، لبخند تشکر آمیزی زدم و بلند شدم به آشپزخانه رفتم و یک فنجان‌ چای برای خودم ریختم. دوتا گز تازه اصفهان، هم روی کابینت آشپزخانه بود که در دم محوشان کردم.

آذر از پنجره آشپزخانه پیدا بود. بلند پرسیدم: «کسی از ایران آمده؟»

در حال ریختن لباس‌ها به ماشین لباسشوئی از لاندری بلند گفت: «نه. از فرشگاه ایرانی کاستل هیل خریدم. فروشندهه می‌گفت خیلی تازه است.»

چند روز بعد با پسرم رفته بودیم سینما، وسط جنگ و گریز فیلم خیلی یواش گفت: «بلادی شت. بدبخت شد همه فمیلی از دست تو.»

گفتم، چرا؟

«ایف به انگلیش نوشت بودی فقط با یک اسکری رمانس که نوشتی، وی گان بی فیمس اند میلیونر.»

بعد از فیلم هم در مسیر برگشت به خانه گفت، هیچ یک، نه معلم و نه تینا، باور نکردند که آنچه تو گفتی یک رویای ترسناک بوده. آنها خوابت را بیشتر یک شورت استوری دیدند.

گفت، آنچه در وسط فیلم گفته بود، تکرار مادبانه کلمات دوستش تینا بوده. گفت اما تینا قول داد از داستانت یک نمایشنامه درست بکند. معلم مان هم امیدوار است در آخر سال گروه‌ خودمان آن را اجرا بکند.

گفتم: «از کدام قسمت آن؟»

نگاهی زیبا همچون مادرش از گوشه چشم آهویش کرد و با اندوه گفت، آن قسمت که مردم، احمقانه و در حالی که برگردن‌ تک تک‌شان طناب دار نوبت خوابیده، ایستاده اند به تماشای مرگ غمگین فرزندانشان بر پای چوبه دار. در حال پیدا کردن موزیک مناسبش هستیم.

گفتم: «در این تراژدی مردم زیاد مقصر نیستند، وقتی همه چیز را از مردم گرفتی خود بخود تنها آن چیزی خریدار پیدا می‌کند که جایگزین کرده‌ای.»

فکری کرد و گفت، انگار زمان، در هر خانه‌ای از این دهکده جهانی در قرن‌هائی متفاوت سپری می‌شود. البته این مضموم کلامش بود.

***

فردای شبی که با پسر رفته بودم به تماشای فیلم مورد علاقه‌اش، یعنی یک شنبه صبح، وقتی طبق معمول با دیوید، همسایه استرالیایم رفتیم برای راهپیمائی قبل از صبحانه، فرصتی پیش آمد تا هدفن بر گوش در پارک خلوت و پر درخت نزدیک منزل، برای خودم تنها باشم. درست نمی‌دانم چرا، با آنکه هوای پر طراوت صبحگاهی و عطر و رنگ گل‌های اطراف همه جا را سرشاراز شادی و نشاط کرده بود، من به یک باره غمی عظیم در دل احساس کردم و آن باغ بهشتی برایم همچون زندان شد. یاد زندان عادل را بخاطرم آورد. آرزو کردم ای کاش حالا در کنارم بود و از تجربیات مشترک و متفاوتمان در زمان مرگ و زندگی با هم سخن می‌گفتیم. بعد سعی کردم حضورش را در کنارم مجسم بکنم.

خوشبختانه دیوید هم زیاد اهل حرف نیست. او هم با هدفن خودش مشغول بود. پس همانطور که راه می‌رفتم شروع کردم در ذهن کم کم تنش را از گل برگ‌ها، رنگ‌ها و شاخه‌ها شکل دادن. کم کم که جان گرفت، من شروع کردم به غر زدن که، اینجا رو باش. حالا هم که در کنار هم هستیم ایستاده‌ای؟ خلاصه وادارش کردم هم پایم راه بیاید.

وقتی از حرکتش مطمئن شدم، شروع کردم با حوصله و تانی در گوشش از خاطرات اسارت و زندگی گفتن.

به مرور او هم حس و حالی پیدا کرد و دهانش باز شد…

تن گرمم، حالا چند دقیقه‌ای می‌شود که کف کانتینر کامیون حمل گوشت، به همراه چهل وشش تن دیگر، درست پشت در حسینیه مانده است. فکر می‌کنم به غیر از خودم، بقیه هم از اینکه مردند اصلن ناراحت نباشند. چون ما اگر زنده هم بودیم، داخل این کانتینرخاموش، قطعن زنده زنده خفه می‌شدیم. فقط خدا داند و راننده و ما، که در و دیوار این کانتینر کثیف چقدربوی کند می‌دهد. نگا، خود جهنم. منتها تاریک و بدبو و تنگ…

گرچه خودم خواسته بودم عادل از آن تجربیات تلخ بگوید…

اما صحبت‌های بی‌مقدمه‌اش چنان دگرگونم کرد که نتواستم حضورش را بیش از آن تحمل کنم. گوئی پیمانه‌ جانم پر شده بود که دیگر طاقت شنیدن ادامه حرف‌هایش را نداشتم. ظاهرن هنوز کمی زود بود. هنوز بعد از بیست و خوردهای سال شنیدن آن همه درد و رنج و غم برایم دشوار و سخت بود.

افسرده و غمگین، با کمی تندی، به دیوید گفتم کاری برایم پیش آمده و کلاه ژاکتم را انداختم روی سرم و بسرعت و تنها از پارک دور شدم. گرچه تا روزها این کلمه لعنتی کان تی نر، که از قضاخودم هم یک زمانی مسافرش بودم، خوره مغز و اندیشه‌ام شده بود...

نسخه الکترونیکی این کتاب را می توانید خریداری کنید:

رمان «۶۷»
فریدون نجفی
انتشارات H & S Media