نامه‌ای به یكی از خویشانِ خود نوشته تا برای تعطیلات نزدِ او بروید.

 

عموی گرامی

باوركنید دلم برایتان مچاله‌شده

در این تنگنا

بهارخانم حتا، می‌ماند كه بیاید یا نه؟

آخر منار كاشته‌اند بیشتر از درختها

یادتان هست حاجی‌فیروزتان

دفعه آخری كه برگشت از عالم مُردگان

ماند و شد پیشنماز و پیشوا

آنهم وسط دانشگاه

انگار راسته كهنه‌فروشها، عتیقه

می‌ترسم كه عموجان نامت حتا

ممنوع‌شود بزودی

می‌ترسم كه بگیرندت در راه

حتا سوی سمرقند و بخارا كه می‌روی

یا خود از ترس‌ نیایی دیگر

آخر اینجا ایران است

نشندیده‌ای؟ زندانِ بزرگ

زندانِ آدمها و ماهیها

زندانِ فراریها

خیابان، كوچه و برزن

گشت‌می‌دهدند نگهبانهایش‌؛

آخوند و آخوندكها

دو انگشت روسری، نیم‌وجب قبا

یك ورق كاغذ، یك لكه لاكِ سرخ

یك زمزمه شادی، یك پچپچه آزادی

قاضی دوقاف هم می‌گیرد

از تنگی تنبان تا وسعتِ نظر

دست در جیبت نرود

قورتت داده كرام‌الكاتبین، می‌فهمی؟

و مثلِ انبوهِ ماهی قرمز در سطلها

سكته‌می‌كنند آدمها

این سفرۀ شادی‌ست یا مرگ؟ نمی‌دانی!

 

خلاصه .‌.‌. هم می‌ترسم كه بیایی

هم می‌خواهم اگر امسال

خطركردی و افتاد گذارت از اینجا

مرا با خود ببری

به همان نوستان كه از آن می‌آیی

نمی‌نالم از ماندن، كهنگی، پوسیدن

نه! سرعت فساد اینقدر است كه می‌مانم

به چه بندند آخر

این عقربه‌های نازك؟

و زمان

یك قوطی كنسرو... باید باشد

 

راستش‌ عموجان نمی‌كشم دیگر

انتظار حتا

همه یا دود شدند به چشمی

یا خود دودی

چشم نمانده سالم

انگار آخرالزمان!

راستی، تو كه پدرِ روز و روزگاری

بگو اولِ این زمانه چه بود

كه آخرش‌ بشود؟

راستش‌ در این فساد و پوسیدگی

كم‌مانده فقط

خاكسترِ هسته‌ای،

یا ظهوركنند جنابِ منجی

با ترقه‌بازی اتمی

 

تا همین‌جا كه خاك هوایی شده

هوا، نمك‌گیر

آب، یا نیست

یا كه دریا‌ست آلوده

می‌شنوی! خاك هوایی شده حتا

چه رسد به من و ما؟

 

اینجا همان ایران است عمونوروز

دریغ، اما شد دوباره.

كُنامِ شریران و دیوان*

خاكِ تو نیست دیگر

سرزمینِ نوروزان

 

13/3/2015

ا- ماهان

 

دریغ است ایران که ویران شود، کنام پلنگان و شیران شود. فردوسی بزرگ