تابستان ده سالگی من بود و مادرم من و برادرهايم را به عادت هرساله به باغ پرتقال پدربزرگمان در کنار دريای  خزر و در نزديکی شهسوار برده بود. بيشتر افراد خانواده مادرم هم حضور داشتند: مادربزرگ و پدربزرگم،  دایي ام*، و خاله هایم که تقريبا همسن و سال من و برادرهای کوچکتر از خودم بودند.  همه ما در خانه تابستانی نزديک به در ورودی باغ و جاده شمال و دريا بسر ميبرديم.

دو سه ماه تابستان در باغ بزرگ و پرشکوه پدربزرگ تنها زمانی بود که من از خوشبختی نسبی برخوردار بودم. از کتک خوردنهای روزانه از مادرم در خانه مان در تهران خبری نبود و من ميتوانستم ساعتها با بچه های دوروبرم بازی کنم و يا اوقات بي پايانی را در بالای درخت بزرگ گردوی نزديک خانه تابستانی بگذرانم و به خط آبي دريا که از پشت بوته های تمشک جلوی باغ پيدا بود خيره شوم. مادر و مادربزرگم بهمراه کلفت مشترک مان، فاطمه، هرروزه سرگرم غذا پختن بودند. پدربزرگ و دایي ام هم مشغوليات خودشان را داشتند.

يکروز مادرم در وسط باغ  با خشم زياد به من و بويژه  به برادرهای کوچکترم اخطارکرد که اگر دایي مان خواست ما را به ته باغ ببرد همراه او نرويم. ولی موضوع برای ما بچه ها، ناگفته و نيمه گفته باقی ماند. با خودم ميگفتم که اگر مادرم به ما بچه ها اخطار کرده که همراه دایي مان نرويم، لابد او با بچه ای کاری که نبايد ميکرده کرده است. ولي مادرم هرگز توضيحی به ما نداد و من در دنیایی از ابهام باقی ماندم.   با وجود تمام اخطارهای مادرم - که خيلی زود فراموشمان شد، من و برادرهايم وظیفه داشتیم که به همه بزرگترها، منجمله دایي مان ، احترام فراوان بگذاريم.

در آن تابستان، مانند هر تابستان ديگر، رسم و اجبار بر آن بود که همه بايد بعد از صرف ناهار تا ساعت ٤ بعد از ظهر در خانه ميخوابيدند. بچه ها در يک اتاق، و بزرگ تر ها در اتاق های ديگر. يکی از روزهايی که ما بچه ها در اتاقمان دراز کشيده و يا خوابيده بوديم، سر و کله دایي ام در مقابل پنجره پيدا شد.  من نزديک به پنجره  روی پهلوی راستم دراز کشيده بودم و برخلاف بقيه بچه ها که ظاهرا بخواب رفته بودند، به آسمان و نوک درختها نگاه ميکردم. چشمم به دایي ام خورد که داشت با حرکات  سر و دست از من ميخواست که از اتاق بيرون بيآيم.  من کوچکترين تصوری نداشتم که او چه ميخواست. اخطارهای مادرم، که شايد يک ماه از آن ميگذشت، ابدا در خاطرم نبود.  ولی بخوبی بياد دارم که با خود فکر کردم شايد دایي ام ميخواهد چيز جالبی را در باغ بمن نشان بدهد. در واقع، حتی از اين تصور خود کاملا  مطمئن بودم. از آن گذشته، تحت فشارهای مادرم، اطاعت نکردن از افراد خانواده او در خاطرمن کاملا غيرممکن بود، بويژه که برخورد دایي ام هم کاملا عادی و دوستانه بنظر می آمد و نشانی از خصومت يا خطر در صورت و رفتار او بچشم نميخورد.  بطورمکانيکی از اتاق بيرون آمدم و همانطور که او با دست اشاره ميکرد که بدنبالش بروم سرم را بزير انداختم و بدنبالش روان شدم.  لحظاتی بعد متوجه شدم که دارد بطرف جاليز هندوانه و خيار ميرود. ديگر مطمئن بودم که چيز جالبی، مثل حشره ای عجيب يا هندوانه ای بشکلی غيرعادی و خنده آور، ديده است که ميخواهد بمن نشان بدهد. از همان لحظه اول با خود گفته بودم که دليل آنکه دایی ام از بين بچه ها من را انتخاب کرده آنست که من بيدار بودم و بقيه خواب.    

وقتی به محوطه جاليز که تا حدی دور از خانه بود رسيديم، دایی ام ايستاد، رويش را بطرف من برگرداند و با اقتدار تمام دستورداد: دراز بکش. من ناگهان از هر نوع  فکر و احساس و موجوديت، ازهر ذره زندگی خالی  شدم. مثل مرده ای با سستی روی علفها نشستم و بعد دراز کشيدم. دایی ام زانو زد و شلوار بلند تابستانی مرا از پايم بيرون کشيد.  اينبار وحشت مانند خون در تمام شريان هايم جاری شد وعرق سردی در پشتم نشست. چشمان وحشت زده ام باز بود  ولی ديگرهيچ چيزی جز سياهی نميديدم. وحشت و تاريکی مطلق در آن روز آفتابی تنها چيزی بود که تجربه ميکردم. دایي ام شورت مرا پائين کشيد و خودش را روي من انداخت. لبش را روي لب من گذاشت، آلتش را لای پاهايم قرار داد و بدون هيچ حرکتی در آنجا نگهداشت. چشمان باز و وحشت زده ام همچنان فقط سياهی ميديد. با گذشت لحظاتی که پايان ناپذير مينمود، وحشتم دوباره جايش را به مردگی داد. روح و روانم از بدنم جدا شده و به دياری ديگر رفت. نميدانم اين وضع چه مدتی طول کشيد. ميتوانست پنج يا بيست دقيقه باشد. ديگر آنجا نبودم که چيزی احساس کنم. در دنيایی بی زمان و مکان و دور از آن رويداد پرتشويش و وحشتناک بسر ميبردم. 

وقتی که شورت و شلوارم بالا کشيده شد، روانم به آن صحنه بازگشت و چشمانم ديد خود را بازيافت. همانطور که از جايم بلند ميشدم،  صورت دایي ام را ديدم که به من خيره شده بود. با لحنی تهديدآميز گفت: به کسي نگی ها! او بعد خونسردانه از من دور شده و بتدريج پشت درختهای پرتقال ناپديد گرديد.  روی دوپايم ايستادم، سرم را پايين انداختم و بسوی خانه تابستانی روان شدم.  رای من بر آن شد که هيچ اتفاقی نيفتاده است. اين تنها راه بقای من بود. به اتاق بچه ها بازگشتم و در جای خود دراز کشيدم. همه در خواب بودند و من در تلاطم نفی آنچه که بسرم آمده بود. نفی آن رويداد پرآسيب و دردآور، و نه فراموشی آن. چرا که فراموشی آن تجربه هولناک برای من، کودکی ده ساله، تنها با نفی کامل آن تجربه ممکن بود. در ميان گذاشتن چنين موضوعی با مادرم غيرممکن بود، چرا که ميدانستم او بجای برادر تجاوزگرش مرا مجرم تلقی خواهد کرد و تا لب مرگ کتکم خواهد زد.  مادرم زنی بود سنتی و مردپرست، که بعلاوه بند ناف عاطفی اش را از خانواده پدری نبريده بود و خود را به خواهرها و برادرهايش بسيار نزديکتر احساس ميکرد تا به فرزندانش. پدرم عاطفی تر يا مدرن تر از مادرم نبود و هيچ فرد يا سازمان آشنایي هم که مدافع حقوق کودکان باشد نمیشناختم. ما کودکان ايران، چه دخترو چه پسر، در زمان شاه، چون امروز، آماج آزارها و سوء استفاده های برخی از بزرگ ترهای ناسالم و بی وجدان خانواده و فاميل قرارداشتيم وهيچ راهی برای گريز از آن يا مقابله با آن در برابرمان وجود نداشت.  

پنج سال پيش، وقتی برای اولين بار موضوع آزار جنسی ای را که دایي ام  بر من روا داشته بود با مادرم و خاله هایم در میان گذاشتم ، آنها کوچکترين واکنشی نشان ندادند. نه کلامی برای همدردی با من به زبان آوردند  و نه برادرشان را محکوم کردند. روحيه قبيله ای و مرد پرست مادر من و خانواده اش ، همانند بسیاری دیگر از شهروندان و خانواده های ایرانی،  آنان را همکار و همدست ناخودآگاه  سيستم پدرسالاری- مردسالاری سنتی و قبيله ای حاکم بر ايران کرده است.  سيستمی که برعليه منافع یکایک کودکان ایران، بویژه دختران کوچک، عمل کرده و ميدان را برای حمله جنسی به این بی دفاع ترین افراد جامعه باز ميگذارد.

_________

(*)پرویز کیمیاوی، کارگردان.