در کالیفرنیا هم به عادت سربازی، تا همین اواخر، سپیده صبح بیدار میشد و اصلاح میکرد. بعدش نوبت واکس کفش بود و اتوی کت و شلوار. نیم ساعتی‌ نرمش سوئدی میکرد، تا وقت صبحانه شود - نون و پنیر با کمی‌ شیر داغ.

دو تا چایی قند پهلو، کنار روزنامه صبح، یکساعت بعد از صبحانه را پر میکردند. آخرش، همه صفحات را مرتب تا میزد و کنار می‌‌گذاشت و با اعلام اینکه، "نخیر، نشستن فایده نداره!" به سمت باغچه میرفت.

عاشق شمعدانی بود و شمعدونی‌ها هم دوستش داشتند. اگه رفقا، فامیل، همسایه و آشنا نمی‌‌بردند، دیگه جای نشستن هم نمی‌‌موند. نمیدونم از کجا، پیچ امین الدوله و گًل محمدی و یاس رازقی هم گیر آورده بود، و تکثیر می‌‌کرد. گاهی به خنده می‌‌گفت، "اگه یه چند تا درخت انار هم بکاریم، دیگه جنسمون جور میشه ... مثل ایام سمیرم!"

هنوز کتاب سبز "گید ورت" قدیمیشو مانند انجیل مقدس باز و بسته میکرد، و چپ و راست نت ور میداشت. رطوبت سنجی می‌‌کرد، اسیدیته اندازه می‌‌گرفت و شدت نور می‌‌سنجید. اما ساعت یازده، همه چیز تعطیل می‌‌شد!

"حتی باغبون‌ها هم باید ساعت یازده قهوه بخورند!" اینو میگفت و نوبت آسیاب کردن دانه‌های محبوب کلمبیایی بود و گرم کردن خامه "هف اند هف". گاهی با "ادیت پیاف" هم پیاله بود و زمانی‌ با "فرنک سیناترا".

این چند سال آخر که تنها شد، آشپزی هم یاد گرفته بود - از روی کتاب، با دقت و با وسواس. لبخند زنان می‌‌گفت، "این مش-رضا هم خوب با دستورات آشپزی نویسنده شده ها! حیف، نصف سبزی هاش اینجا گیر نمیاد ... اونایی هم که هست، عجیب و غریبه - مثل این نعناع‌ها شون که اگه مواظب نباشی‌، عین علف هرز تمام باغچه رو تسخیر میکنه!"

بعد از ناهاری سبک و دو ساعت خواب سنگین قیلوله، دوباره باغچه بود و خاک بازی. جنگ و گریز با علف‌های هرز؛ نشا کردن، قلمه زدن و ساقه خواباندن؛ کود، آب و پیرایش. این بود، تا سر و کله اولین جوان‌های جنگ دوم پیدا میشد. بزودی، بحث و اظهار نظر از زنبور آفریقای، پینه دوز و آفید سر می‌‌گرفت، و نیم ساعت بعد می‌‌رسید به لرد کرزن، قرارداد ۱۹۱۹، وثوق الدوله، سردار اسعد، ناصر خان و ...

غروب نوبت بازی بریج بود و کرکری خواندن و پیپ کشیدن. هر کارت اشتباهی‌ که بازی می‌‌شد، در حافظه مشترک و بی‌ پایان گروه ثبت میگشت - تا در فرصت مقتضی، بازیگر ناشی‌ سرخ و سفید شود و اسباب طنز و طیب جمع را فراهم آورد. آخر سر، همه با هم میز و صندلی‌ها را مرتب می‌‌کردند، ظروف را در ماشین می‌‌چیدند و می‌‌رفتند سر زندگی‌ شبانه‌شان ... یعنی‌ گوش تیز کردن، چشم دواندن و انتظار کشیدن.

آنوقتها برایم، دیدن آن سرباز پیر که کنار رادیوی موج کوتاه گوش تیز می‌‌کرد و مترصد خبری خوش بود از دیاری ناخوش، غمناک میزد. اما حالا غمناک تر، باغچه است ... بدون شمعدانی ها.