از ایران که به آمریکا برگشتم، حس می‌کردم که دهسال عمر و جوانی خود را به شیطان خمین فروخته بودم؛ ولی‌ لااقل دین خود را به کشور کیریم ادا کرده، حالا آزاد و راحت شده‌ام! ولی‌ آزادی بدون قدرت و پول، تخیلی‌ است؛ و راحتی‌ بدون عشق و محبت معنی‌ ندارد.

ناخود آگاه، شاید بخاطر تجارب تلخم در ایران، همت اول را بر حصول پول و موقعیت اجتماعی گذاشتم، و از ابعاد احساسی‌ و عاطفی غافل شدم. صبح زود تا نیمه شب می‌دویدم و جان می‌کندم، تا به خیال خودم تلافی آن‌ ۱۰ سال برباد رفته را کنم و آب رفته را به جوی باز آرم.

این میان، از حال و روز منیژه غافل شدم، که در سن ۲۷ سالگی برای اولین بار نه تنها از ایران خارج میشد، بلکه از همه خانواده و دوستانش جدا افتاده بود. پیش خودم فکر می‌کردم که: خوب، من برای کار و موفقیت می‌دوم و او هم از بچه‌ها مواظبت می‌کند، پس هر کدام یک گوشه کار را گرفته ایم و زندگی را پیش میبریم.

ولی‌ آدمیزاد که قلمه گیاه شمعدانی نیست که از یک جا بکنی و در یک گلدان دیگر نشأ کنی‌ و بی‌ خیال! بدون آنکه بدانم، هر روز از یکدیگر دورتر می‌‌شدیم و بدتر از آن، در تنهائی روز‌ها و هفته ها، منیژه پله پله به زیرزمین تیره و سرد افسردگی سقوط میکرد.

خیلی‌ از ما افسردگی را جدی نمی‌گیریم، شاید چون غم و اندوه و مرثیه دیگر چهارچوب ایران اسهالی شده است. منهم جدی نگرفتم، حتی سرزنشش می‌کردم که چرا بچه بازی در می‌‌آورد؛ چرا بجای آنکه همدم و کمکم باشد، مایه ناراحتی‌ و غصه و دعوا ‌ست؟ او قدم به قدم از پلکان افسردگی به سیاه چال ناامیدی میرفت؛ و منهم با سردی و بی‌ اعتنأی، نادیده اش میگرفتم و بیشتر به کارم و به دوستان جدیدم می‌چسبیدم.

منیژه هنوز سی‌ ساله نشده بود که چهل ساله میزد، شکسته و مضطرب. گاهی ساعتها خاموش بود و زمانی‌ عصبانی‌ و بهانه گیر. منکه از عنقلاب و جنگ و هزار بدبختی ایران فرار کرده بودم، حالا دیگر طاقت این "ادا و اطوار ها" را نداشتم. میخواستم از او هم فرار کنم؛ از او که حالا همه روز روحم را آزار میداد و راونم را خدشه دار میساخت.

کاشکی‌ صبور تر بودم و مهربان تر. کاشکی‌ به ترس اجازه نمی‌‌دادم که از محبت فراریم دهد. افسوس که به یکدیگر پشت کردیم! دهسال دیگر طول کشید تا بتوانم ذره ذره و در کشوری دیگر خانواده بسازم.