آن سال که بهار از دیارِ ما رَخت بسته بود

چه دردناک؛ تابستان نیز جامهٔ سیه پوشیده بود

پائیز مویه کُنان در میا‌‌نِ رقصِ سردِ برگ ها

چه سرگردان و گریانْ غریبانه گم شده بود

زمستان همچو صیادّی بی‌ رحم و بی‌ مرّوت

در جستجوی شکارِ دلِ شکسته اَم کمین کرده بود

باد زوزه کشانْ درنده و خروشانْ در پی‌ لغزیدنِ قدمهایَم

تنها پناهم؛ همنشینِ دردهایم؛ سوی مهتاب را زِ من رُبوده بود

نَهادم در جدالی عبث بر ضدِّ گُذرِ زمان

پاک باخته و زخمی در میا‌‌نِ راه نالان مانده بود

گفتنِ خداحافظی چه سخت و قلبم چه مجروح

دل کندن از اوج قلّعه آسان نبود و وجودم به بن بست خورده بود

نه‌ دَمی و نه‌ بازدَمی و چه تلخ، عمیقاً سردِ سرد؛ دیگر نیستم

چهار فصلِ کردگار شاهدند که بودنم تنها به خاطرِ تو بود

 

آگوستِ ۲۰۱۴ میلادی، سانتیاگو دِ کُمپوستِلاّ.